یادداشت «نصر» به مناسبت سالگرد درگذشت پروین اعتصامی؛
به یاد پروین
نصر: بوی عید سوار بر نسیم از لت نیمه باز پنجره به داخل اتاق لغزید و صورت پروین را که در میان رخت و لحاف افتاده بود، نوازش کرد.
او که گره شُل روسریاش، حال نزار و سستیاش را میرساند، گوش به صحبتهای «علی معین الحکما» پزشک خانوادگیشان سپرده بود. پزشک بالای سرش، این وارفتگی و مریض حالی ناگهانی را به بیماری حصبه نسبت داده و توجیه میکرد. مادر اشک میریخت و پدر گوشه اتاق ایستاده و به فکر فرو رفته بود و پروین جوان، در میان رقص تور پردهها، آسمان را تماشا میکرد و گذر عمر گران خویش را زیر سوال میبرد. روزها و ساعات میگذشتند. پروین، در بالین خویش، قلم در میان انگشتان، کاسه سرش را از افکار و ابیات پر میکرد و به روی کاغذ میریخت. نمیپسندید. کاغذ را مچاله و به گوشهای پرت میکرد. گوشهای نه خیلی دور، چرا که توان دستانش آنقدری نبود که برای تخلیه عذاب درونیاش، وی را حمایت کند. قلم از دستش نمیافتاد. کتابی میخواند. شعری از بر به زبان میآورد. آثار خود را در سر مرور میکرد. میخواند از اشک یتیم و گرگی که سالهاست با گله آشناست. پروین به کجروان سخن از راستی چه سود... کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست... از بیپدر دخترکی که سینه و صورت به ناخن میخست و از دیو پرستی آدمی گلایه میکرد.
میخواند از زن. کز برای زن به میدان فراخ زندگی سرنوشت و قسمتی جز تنگ میدانی نبود... به یاد زندگی مشترکش، میخواند برای آن تاریکی... رفتی به چمن لیک قفس گشت نصیب، غیر از قفسای مرغ گرفتار چه دیدی...
شبی فرا رسید. آغازین روزهای سال ۱۳۲۰ در گذرند و عید در حال رخت بر بستن. کابوس مرگ، پروین را از جا بدر میکند. به سختی بر پای میایستد، کسی در کنارش نیست. تن پر حرارتش گرداگرد اتاق میچرخد. پنجره را باز میکند. نگاهی به حیاط تاریک و نور مهتاب میاندازد. میلرزد. خاک سیاه باغچه در تاریکی شب، خفقانآور و ترسناک است. اکنون خاک بیش از هرچیز دیگر، رعبآور است. اشک از چشمان پروین جاری میشود. نه به هق هق؛ که آرام، جریان اشکها از روی گونهاش به گودی گلویش روان میشوند. حال ناخوش و کابوس شبانهاش، سرنوشت را برایش دیکته کرده است. از دست رفتن خودش را میگرید. جرقهای در سرش، راه بر اشک میبندد. اشکها، جوهر قلماش میشوند. قلم در دست میگیرد و کاغذی روی زانو میخواباند. لرزهای خفیف، دست خطاش را از راه به در میبرد، مینویسد:
این که خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب پروین است
گرچه جز تلخی از ایام ندید
هرچه خواهی سخنش شیرین است
به رخت بر میگردد. لحاف چهرهاش را میپوشاند. نوشته سنگ قبرش را در سر مرور و بغض میکند. به ساعتی میاندیشد که قرار است در آغوش مادرش به خواب ابدی برود.
به قلم: فائزه بنی نصرت
انتهای پیام/
نصر