مهدی اخوان ثالت درباره غزلسرای مشهور چه نوشت؟

آخرین ملاقات با «شهریار»

1401/06/28 - 09:57 - کد خبر: 75303 نسخه چاپی

نصر: سیدمحمدحسین بهجت تبریزی، مشهور به شهریار، یکی از شاعران مهم ایران در صد سال اخیر است. او در سال ۱۲۸۵ خورشیدی در تبریز به دنیا آمد و ۲۷ شهریور ۱۳۶۷ بر اثر بیماری درگذشت. دیروز سالروز درگذشت او بود و ایسنا روایت مهدی اخوان ثالث شاعر مهم دیگری از دیدارش با شهریار را منتشر کرد که جالب و خواندنی است. این روایت را بخوانید.

به گزارش نصر، این از آخرین یادها با شهریار است: عصر جمعه‌ای، قریب و غروب، من در اتاقم نشسته بودم و نمی‌دانم داشتم چه کار می‌کردم. به نظرم داشتم کتابی می‌خواندم، بله. زنم در حیاط داشت با گل و گیاه و گلدان‌ها و سبزی‌هایش ورمی‌رفت، یک وقت دیدم صدای زنگ در آمد، زنم در را باز کرد، دیدم سرکار خانم لاله خانم، زن دکتر حمید مصدق و مادر بچه‌هاش، و ضمنا دختر برادر شهریار، مثل دسته گل آراسته و خوب - مثل دخترم لاله که خوابش برده (این دختر اخوان ثالث در جوانی غرق شد)- دور از جان لاله‌خانم زن مصدق - آمد تو حیاط و با زنم چند کلمه‌ای حرف زد و بعد هم رفت. با من سلامی، نه علیکی، البته من تو اتاقم و کتابم بودم و او تو عجله‌ و شتابش. زنم دوید توی اطاق من و گفت دیدی که زن دکتر مصدق بود - قبلا دیده بودش و می‌شناختش زنم - گفت: شهریار مریض سخت است، از تبریز آورده‌اندش اینجا، تو بیمارستان مهر (بیست‌سی قدمی خانه ما در خیابان زرتشت) و از این و آن، رفقای سابق تهرانش می‌پرسید و گفت که این دوروبرها کسی نیست، من دلم تنگ است. من - یعنی لاله خانم - گفتم خانۀ اخوان ثالث همین نزدیکی‌هاست، گفت «اومید را می‌گویی، زود خبرش کن وقت ملاقات دارد تمام می‌شود.»
من برقی از جا جستم، گفتم چه برایش ببرم، گل، شعر یا چه؟ به سرعت دو بیت شعر بر کاغذی نوشتم، برداشتم رفتم طرف بیمارستان مهر، نزدیک آنجا، روبه‌روی خانۀ دکتر محمود عنایت نگین، یک گل‌فروشی بسیار خوبی است به نام «گلزاره»... چهار صد پانصد تومان پول تو جیبم بود، گفتم یک دسته‌گل که بیشتر از این‌ها نمی‌شود، البته مقدم چندبار که من از او گل «خریده» بودم پول نگرفته بود. حتی به شاگردهاش سپرده بود که از فلانی (یعنی من...) مبادا پول بگیرید... مقدم دسته‌گل زیبا و بزرگی بست، داشت می‌بست، یا همان روبان‌ها و سبزه‌ها و چه‌وچه‌ها. می‌دانید معمولا گل‌فروش‌ها، کارتی چاپی دارند که به خریدار دسته گل می‌گویند چه می‌خواهید روش بنویسید، اسم بیمارتان، خودتان، کلمه‌ای تسلی‌بخش... من اشکم بی‌اختیار شد، دو بیت شعر را دادم، گفتم اگر زحمت نیست همین را به دسته‌گل سنجاق - از آن دوزنده سنجاق‌های پرسی متداول - کنید، شعر را خواند، سنجاق کرد، پرسی کرد، دوخت، دولا. پول درآوردم، گذاشتم روی میز، به نظرم ۴۵۰ تومان و زدم که از دکان بروم بیرون، عجله داشتم و شوق دیدار شهریار بود، وقت ملاقات داشت تمام می‌شد، مقدم صدا زد، نه مرا، شاگردش را که بیرون بود، آمد جلوم را گرفت، گفتم وقت تنگ است، خواهش می‌کنم... مقدم آمد، پول را در جیبم گذاشت - چپاند با دست قویش -، پس داد، گفت: من از شما، آن هم گلی که برای شهریار می‌برید، پول بگیرم؟! وقتی این قضیه گلفروش را به شهریار گرفتم، گل از گلش شکفت و گفت: اومید جان مردم معرفت دارند، نه مثل این... و دنبال حرفش را رها کرد، من به او نگفتم چندبار از خودم هم پول نگرفته. شهریار هشتادواند سال داشت در این وقت و من شصت‌ویکی‌دو سال... هنوز صدا و لهجه زیبای آذربایجانی او در گوشم است: اومیدجان، اومیدجان! گوربان، اولم سنه، اومید جانم، در لحظه نوشتن این خاطره اشکم امان نمی‌دهد، وگرنه می‌نوشتم که او، اُ را در امید، به نوعی خاص آذریان، تقریبا «او» با کمی تفاوت تلفظ می‌کرد، من حیرت کردم کسی که آن همه شعرهای درخشان فارسی سروده، چطور «امید» را «اومید» می‌گوید، یادش و یادگارهاش گرامی باد.»
انتهای پیام/
آخرین ملاقات با «شهریار» روزنامه دنیای اقتصاد

ثبت نظر

نمایش 0 نظر

پژوهشیار