نفسی که تازه کردم از جا بر میخیزم؛ گذرگاه خانه، دروازه آجری بزرگی است با دو پیکره طلایی رنگ از سردار و سالار ملی که چشم را از ابتدای راه به تماشا وا میدارند. به داخل خانه رفته و پلههای مرمرین روبرو را بالا میروم، سردیس حاج مهدی کوزه کنانی (صاحب خانه) را تماشا و از آن میگذرم. با تماشای قابهای عکس، در خیالم سیر وقایع مشروطه را به جنبش وا میدارم و باز بالا میروم.
اندرونی خانه با اُرسیهای تمام قد، دیواری را پوشش داده و به خانه بیسکنه رنگ میپاشد. خیالم با دیدن این پنجرهها، دربهای منبت کاری شده، قاب عکسهای مشروطه خواهان روی دیوار و سردیس افراد در گوشه و کنار خانه، به بیش از یک قرن گذشته سقوط میکند. همه جا تاریک میشود، من در مرکز خلوت خانهای ایستادهام و جمعی از مردان را در نور کم سوی شمعها نظاره میکنم که گرداگرد خانه چمباتمه و به مخدهای تکیه زدهاند. نیمه شب، خلوت مردانهشان را در سکوت خود جا داده و تنها صدای نفسهای سنگینشان به گوش میرسد و بوی تنباکو و باروت در هم آمیختهای که با تن اعضای انجمن عجین شده و مشامم را میسوزاند؛ غلیظ و کهنه... به چهره مردان که زانو بغل گرفته، سر به زیر انداخته و گاه به جایی نامعلوم خیره میشوند نگاه میکنم. خود را در سر افراد روان میسازم و از افکار یکی به تخیلات دیگری سیر میکنم.
حاج مهدی کوزهکنانی اولین کسی است که مقابلم میبینم. کلاه به سر و ابایی به تن ندارد، ولی اخم چهره تاریکش، کاملاً با سردیسی که از وی دیدم، مشابهت دارد. تازه از سفارت روسها رهانیده. چیزی نمیگوید، ولی در سرش وقایع یک ماه اخیر را پشت و رو میکند. مجلس اول با امضای فرمان مشروطه به دست مظفرالدین شاه، در مهر ماه ۱۲۸۵ بساط گسترده بود، ولی در کمتر از دو سال، به دست پسر ام خاقان محمد علی شاه، برچیده شده. این شاه با همکاری لیاخوف قزاق مجلس را به توپ بست که امید ملت آزادی خواه را ناامید کند و سعادتی که در راستایش تلاش کرده بودند، به ذلتی دائم مبدل سازد.
ابوالمله (حاج مهدی کوزهکنانی) نگاهی به علی مسیو که پهلویش نشسته بود، می اندازد. در همان سال که انجمن ایالتی ولایتی را بنیان گذاشتند، این مرد فقید به پشتوانه شعور سیاسی و ارتباطاتش با سوسیال دموکراتهای قفقازی، در مقابل ستیزه جوییهای محمد علی میرزا که در جایگاه ولیعهدی در آذربایجان به فرمان مشروطه بیاعتنا بود، مرکز غیبی را به عنوان شاخه نظامی انجمن بنیان گذاشت تا در گردهماییهایشان، از وضع قوانین صحبت کنند و با نوشتن و پخش شب نامهها، مشروطه را قدرتمند و آبدیده سازند، ولی حال انجمن فرو پاشیده و عدهای در قهقرای قانون زده استبداد، شهید شدند. بعضی به سفارتخانهها پناهنده شدند و عدهای گریختند و اکنون پس از یک ماه، همین جلسه فوری باز به دست علی مسیو و به یُمن اراده آهنین و روح تشنه آزادی او برقرار گشته است.
در سر علی مسیو اما ماجرا در مسیر دیگری جریان دارد. خسته از مقابله یک ماهه با میرهاشم دوهچی و مخالفان مشروطه که بر ضد مشروطه خواهان به پا خواسته بودند، اکنون توانست انجمن ایالتی را با ۸ نفر تشکیل دهد. عزادارِ از دست دادن نمایندگان و مشروطه خواهان، خم به ابرو نمیآورد تا مبادا سر کلاف مشروطیت را که دفاع از حاکمیت قانون و آزادیست گم کند. ستارخان مقابلش، نی پیچ قلیان را به دهان میبرد و با بیصبری دود را از بینی بیرون میدهد، عصبی است. پشت سر هم پلک میزند و فکاش را میجنباند. لُندلُندکنان با خود واگویه دارد؛ در دوران پس از امضای فرمان و سکون مشروطه خواهان ایران، انجمن تبریز از پا ننشست و بدبین به خودکامگی محمدعلی میرزای روسوفیل، به تربیت مجاهدین پرداخت. میرزا حسین واعظ که کنار ستارخان نشسته بود، در پی این سپاهگیریها در مساجد سخن میراند و مردم را به مشق سربازی و جنگ و جانفشانی بر میانگیخت. چنانچه در سال ۱۲۸۷ با سخنان متهورانه علی مسیو که مردم را به پاکبازی و دفاع از آرمانهای آزادی فراخواند، 17 هزار نفر فدایی در انجمن نام نویسی کرده بودند! بیم حاصل از دادن ابزار جنگ به دست مردم پراکنده، او را همیشه هشیار و واقف بر امور نگه داشت تا روزی که ثمره این تعلیمات پر تنش به بار نشست؛ روزی که ستارخان با سپاه فداییان و مجاهدینی چون حسین خان باغبان که کارآزموده همین انجمن غیبی بودند، وقتی از نقشه محمدعلی شاه و لیاخوف آگاه شدند، یَسَل بسته و راهی باسمنج شدند تا برای مقابله با استبداد به تهران بروند.
امان که چه زود دیر شد و مجلس از هم پاشید و ستارخان، مرغ پرکندهای را میمانست که برای انتقامجویی و احقاق حق، سر از پا نمیشناخت. علی مسیو به یاد میرزا ابراهیم افتاد که عضو انجمن غیبی بود و نماینده مردم در مجلسی که موجبات شهادتش را فراهم ساخت. زمانی که ستار، با منش لوطیگریاش به سراغ انجمن آمد و زعمای داخلی، گذشته ناآراماش را نمیپذیرفتند، ولی به پیشنهاد همان میرزا ابراهیم، او را برای ماموریت اجرایی قبول کردند و چه زیبا گفت میرزای خدا بیامرز که «هئچ فیکیر دایاناقسیز اولماز، ووروب ییخماق اوچون اونون ووجودو گرکدیر»، یعنی هیچ فکری بیتکیه گاه نمیشود و برای زد و خورد وجود ستارخان ضروریست... حال ستار برای مقابله با نیروهای محمدعلی شاه و مخالفان مشروطه، شجاع نظام مرندی و پسرش ضرغام و... از روزی که باسمنج را ترک و به تبریز احضار شدند تا کنون به خونخواهی میرزا ابراهیم و سایر آزادی خواهان از پا ننشسته و پا به پای مردانش با جان خود در میدان نبرد پاکبازی میکنند.
نگاه علی مسیو به ستارخان، با غرور و افتخار آمیخته میشود و چشمانش را تر میکند. لبخند تلخی گوشه لبهای خشکیده مرد مینشیند. تحریمها و دشمنیهای پیشبینی شده را میداند و حاضر است همه سختیها را به جان بخرد و از حمایت جوانان و سردارانی چون ستارخان لحظهای باز نماند. پس از اینجا بود که ستارخان و هم رکابش باقرخان با حمایت انجمن ایالتی، حماسه افتخار آفرین مقاومت ۱۱ ماهه تبریز را رقم زدند. در برق چشمان خمیده علی مسیو غرق شدم که ناگهان همه جا روشن شد و دوباره نور از پشت شیشههای رنگی اُرسی، چشمانم را نوازش کرد.
فائزه بنی نصرت
منتشر شده در شماره سوم ماهنامه نصر آذربایجان
نسخه دیجیتال سومین شماره ماهنامه نصر آذربایجان به دنبال استقبال مخاطبان به عنوان اولین ماهنامه گویای ایران در دسترس عموم قرار گرفته است. برای مشاهده نسخه دیجیتال و مطالعه مطالب این ماهنامه این لینک را کلیک کرده و ورق بزنید.
انتهای پیام/