گزارش/

یکی بود، هنوز هم هست/ «زندگی پس از زندگی»

1402/03/04 - 11:07 - کد خبر: 93117 نسخه چاپی

نصر: وقتی شنیدم به زندگی دخترم امیدی نیست تصمیم گرفتم با اهدای عضو، مرگ و زندگی بیمارانی که در برزخ زنده بودن و نبودن هستند بهم پیوند بزنم تا آنها دوباره بخندند.

به گزارش نصر، در کتابخانه ولیعصر تبریز بودم که تلفن همراهم زنگ زد. جواب می‌دهم و آقایی مسن می‌گوید" سلام خانم خبرنگار، تقی‌زاده هستم بابای طاهره، می‌تونی بیای بیمارستان شفاء تا مصاحبه بگیری" تا اسمش را می‌شنوم یاد مکالمه یک ماه پیش می‌افتم که با او تماس گرفته بودم تا داستان اهدای عضو دخترش را برایم تعریف کند.
یک ماه پیش که تماس گرفته بودم گفته بود ما ساکن روستایی در آذرشهر هستیم و هر وقت به تبریز آمدم اطلاع می‌دهم تا برای گفت‌و ‌گو هماهنگ کنیم. ولی حدس نمی‌زدم این گفت‌وگو ممکن است در بیمارستان انجام شود.
با اتوبوس بی آر تی راه بیمارستان شفاء را در پیش می‌گیرم. بعد از نیم ساعت به ایستگاه باغ گلستان می‌رسم. بیمارستان شفاء در ضلع غربی باغ گلستان تبریز است. با خود می‌گویم برنامه امروز یک تیر و دو نشان است هم به عیادت مریض می‌روم و هم گفت‌و‌گو با پدری ‌ایثارگر است که با اهدای عضو دخترش چند بیمار را به زندگی امیدوار کرده است.
وارد بیمارستان شده و از ایستگاه پرستاری شماره اتاق "خان بابا تقی‌زاده خان میری"  را می‌پرسم و با راهنمایی پرستار جوان در طبقه اول، اولین اتاق از سمت راست به دیدارش می‌روم. سلام آقای تقی‌زاده، خدا بده نده، حال و احوال چطوره، خدا صحت و سلامتی دهد.
سلام دخترم خوش آمدی. زانوی پایم ورم کرده بود و نمی‌توانستم به خوبی راه بروم، دکتر گفت هر چه زودتر باید عمل شوی. الآن بهترم شکر خدا. پسرش آقا محمد نیز همراه پدرش است.
دو مریض دیگر نیز در این اتاق هستند، وقت ملاقات است و اتاق هم شلوغ شده، کمی صبر می‌کنم تا اتاق اندکی خلوت‌تر شود. مدتی می‌گذرد صدای پرستار جوان در اتاق می‌پیچد " وقت ملاقات تمام شده لطفا تشریف ببرید، فقط یک نفر همراه بماند".
 آقای پرستار قد بلند لباس سبز پوشیده و ۱۹ سال سابقه کار دارد. دوباره به اتاق می‌آید حالا به هر کدام از بیماران یک لیوان آب انجیر که داخلش چندتایی هم انجیر هست می‌دهد و توصیه می‌کند آب انجیر را بخورند ولی انجیرها را فعلا نخورند.
به آقای پرستار می‌گویم خبرنگارم و برای گفت‌وگو با آقای تقی‌زاده در مورد اهدای اعضای بدن دخترش یک ساعتی اینجا ماندنی هستم و او اجازه ماندن می دهد.
کنار تخت می‌ایستم و  آقای تقی‌زاده مرا دخترم صدا می‌کند. احساس می‌کنم شاید او در این لحظه منتظر دخترش طاهره بود که با یک جعبه شیرینی  از در اتاق بیمارستان بیاید تو و بگوید باشوا دولانیم بابا، (قربونت بشم بابایی)  ان شاء الله هر چه زودتر حالت خوب میشه و میای خونه مون.
 در حال و هوای خودم بودم که آقای تقی‌زاده می‌گوید دخترم من در خدمتم هر سئوالی داری بپرس.
 آقای تقی‌زاده از دختر نوجوانت طاهره خانم برایم بگو.
شنیدن نام طاهره آغاز دلتنگی‌های پدرانه‌اش بود. در چشم‌هایم زل می‌زند و می‌گوید: دخترم طاهره ۱۷ سال داشت، سال آخر هنرستان بود،  رشته کامپیوتر می‌خواند. در همان یک سال بیماری دیپلم گرفت ولی نتوانست در کنکور شرکت کند.

کلیه‌های دخترم کار نمی‌کرد
دخترم  تا آن روز هیچ مشکلی نداشت، یک روز گفت معده‌ام درد می‌کند با مادرش به دکتر رفت و بعد از آزمایش و سونوگرافی دکترها گفتند معده‌اش مشکلی ندارد و کلیه‌هایش خوب کار نمی‌کند و ماجرا از همان جا آغاز شد.
 دخترم را ۲۰ روز در بیمارستان امام رضا(ع) بستری کردیم. در بیمارستان تحت نظر بود، تا حدودی حالش بهتر شد و پزشک معالج گفت می‌تواند مرخص شود.
هر چه سریع‌تر باید دیالیز شود
من و مادرش از اینکه حال دخترم بهتر شده بود خوشحال بودیم اما خوشحالی ما چند روز بیشتر دوام نداشت. یک روز دیدم رنگ صورتش زرد شده  سریع به بیمارستان آوردم این بار گفتند کلیه‌هایش عفونت کرده و باید دیالیز شود. 
طی این مدت مدارک پزشکی را به تهران فرستادیم. پزشکان آنجا نیز تاکید کردند باید هر چه زودتر دیالیز شود.
اما دخترم دیالیز را قبول نکرد به خانه برگشتیم. دو سه روزی در خانه بودیم که دوباره حالش خیلی بدتر شد. یادم می‌آید اوائل دی ماه سال ۱۳۹۸ برای نوبت سوم بستری شد و  ۲۵ روز در بیمارستان بود این دفعه پزشکان گفتند باید دیالیز صفاقی باشد و هر سه روز یک بار دیالیز انجام شود.
من فدای دخترم بشوم فکر می‌کنم از دیالیز می‌ترسید. شاید من هم جای او بودم می‌ترسیدم. با همه این حرف‌ها دیگر دخترم نیست.
 
به زندگی دخترت امیدی نیست
متاسفانه چند روز آخر، دیالیز دیگر جواب نداد به آذرشهر برگشتیم  از بیمارستان امام رضا(ع) تبریز  به بیمارستان آذرشهر خون تصفیه شده می‌فرستادند ولی در روز آخر خون ارسالی نیز بی‌تاثیر بود و دوباره به بیمارستان امام رضا(ع) آوردیم و بستری شد.
خبر مرگ مغزی دخترت را چه کسی اعلام کرد؟ ۲۹ دی ماه سال ۱۳۹۸ بود، مادرش به خانه زنگ زد، من تلفن را جواب دادم، مادرش در حالی که گریه می‌کرد گفت " دکترها نوار مغزی گرفتند و می‌گویند طاهره مرگ مغزی شده است".
گفتن این جمله کافی بود تا بغضش شکسته شده و صورتش با اشک چشم‌هایش خیس شود. اشک‌های صورتش را با دست پاک می‌کند و صدایش گرفته است. کمی صبر می‌کنم تا این پدر مهربان و زحمتکش بتواند دل  دلتنگ پدرانه‌اش را کمی آرام کند.

 مانند ابر بهاری گریه می‌کردیم
وقتی حرف‌های همسرم را شنیدم انگار دنیا دور سرم چرخید سریع به بیمارستان آمدم، من و همسرم خیلی ناراحت بودیم مثل ابر بهاری گریه می‌کردیم. به دکتر گفتم "چه اتفاقی برای دخترم افتاده، وقتی دیالیز می‌شد حالش خوب بود پس چرا الآن می‌گویید مرگ مغزی شده."
بعد از آن دخترم سه روز در کما بود، اصلا باور نمی‌کردم حال دخترم خوب نمی‌شود. خیلی امیدوار بودم دوباره مرخص شده و به خانه بر می‌گردیم. 
ولی متاسفانه دکترها گفتند احتمال اینکه از حالت کما خارج شود یک در میلیون است و الآن به کمک دستگاه‌ها و تنفس مصنوعی زنده بوده و دیگر به زندگی او امیدی نیست.
پزشکان علت فوت را آبسه مغزی و عفونت دریچه قلب اعلام کردند. دخترم در دوم بهمن ماه به خاک سپرده شد.

دلتنگی‌های پدرانه 
این پدر مهربان از اینکه دیگر نمی‌توانست روی ماه دخترش را ببیند، صدای خنده‌هایش را بشنود، وقتی به خانه می‌رسید یک استکان چای از دست دخترش بگیرد، یه خسته نباشی از زبان دخترش بشنود و شیطنت‌های دخترانه او را ببیند یا قشنگ‌تر از همه دختر زیبایش را در لباس سفید عروسی ببیند و برایش دعای خیر کرده و به خانه بخت بفرستد دلش به درد آمده بود برای همین نمی‌توانست حرف دکترها را قبول کرده و باور کند. ولی حکمت خداوند چیز دیگری برای آنها رقم زده بود.
او در حالی که روی تخت جابه‌جا می‌شود ادامه می‌دهد " خداوند هیچ پدر و مادری را با فوت فرزندش امتحان نکند، خیلی امتحان سختی است انسان نمی‌تواند مرگ فرزند را طاقت بیاورد. هر وقت طاهره جانم یادم می افتد جگرم می‌سوزد."
می‌گویم آقای تقی‌زاده مرا ببخشید که باعث یادآوری خاطرات تلخ شده و شما را ناراحت کردم. لحظاتی نگاهم می‌کند و من از چشم‌های اشک بار او خجالت می‌کشم.
آه می‌کشد و می‌گوید: دکتر گفت حین دیالیز در یک لحظه فشارش بالا می‌رود. چون در دوران بیماری کلیه‌ها کار نمی‌کرد و سموم بدن دفع نمی‌شد باعث به وجود آمدن غده و آبسه مغزی می‌شود، وقتی فشارش بالا می‌رود آبسه مغزی ترکیده و دچار سکته مغزی شود و دیگر بازگشت آن محال است.
 
پیوند کلیه امکان‌پذیر نیست
از این پدر فداکار می‌پرسم آیا در این مدت به فکر پیوند کلیه هم بودید؟ به فکر فرو می‌رود، حرف‌های پزشک معالج را به یاد آورده و ادامه می‌دهد بیماری سیستم ایمنی بدن دخترم را ضعیف کرده بود. پزشک معالج  می‌گفت  برای پیوند کلیه سیستم ایمنی بدن هنگام پیوند باید ضعیف شود اگر ما ضعیف‌تر کنیم بدنش اصلا به پیوند کلیه جواب نمی‌دهد.
 آیا با اهدای عضو آشنایی داشتید؟ نه دخترم، من راننده نیسان هستم و بیشتر در جاده‌ها بوده و بار جابه‌جا می‌کنم، در مورد اهدای عضو مطلبی نشنیده بودم، در بیمارستان بودم دکترها پیش من آمده و پیشنهاد اهدای عضو را مطرح کردند. آنها گفتند بیماران خیلی زیادی در صف دریافت عضو پیوندی هستند، هر روز ۷ تا ۱۰  نفر از بیماران که منتظر هستند تا خانواده‌ای برای اهدای عضو رضایت دهند فوت می‌کنند. یک بیمار مرگ مغزی می تواند جان چند نفر را از مرگ حتمی نجات دهد. اگر به اهدای عضو راضی باشی با این کار روح دخترت هم شاد شده و خوشحال می‌شود.

دخترم گفته بود اعضای بدنم را اهداء کنید
البته دخترم چند وقت قبل از مریض شدن برنامه‌ای در مورد اهدای عضو در تلویزیون دیده بود. دخترم بعد از دیدن این برنامه به مادر و همسر برادرش گفته بود اهدای عضو خیلی خوب است اگر روزی من هم مرگ مغزی شدم اعضای بدن مرا اهداء کنید. مادرش می‌گوید دخترم این چه حرفی است که می‌زنی دیگر از این حرف ها نزن. ولی دخترم گفته بود اهدای عضو کار خوبی است جان چند نفر را می توان نجات داد.

چطور به اهدای عضو راضی شدید؟ 
دخترم راستش را بخواهی من به اهدای عضو راضی نبودم چون واقعا اهمیت اهدای عضو را نمی‌دانستم ولی وقتی همسرم گفت دخترمان تاکید کرده بود اگر روزی مرگ مغزی شدم اعضای بدنم را اهداء کنید. وقتی این حرف دخترم را شنیدم به اهدای عضو او راضی شدم.
همچنین یکی از خانم دکترها آمد و به ما گفت می‌توانید بیایید و باهم به بخش قلب برویم، آنجا ببینید چند پسر جوان به پیوند قلب نیاز دارند، می‌توانید خانم‌ها را ببینید که روی تخت بیمارستان بستری هستند و منتظرند خانواده‌ای برای اهدای عضو رضایت دهد تا آنها نیز بتوانند از مرگ نجات پیدا کنند.
بعد از صحبت‌ها دکترها و اینکه بهتر است اعضای بدن بیمار مرگ مغزی شده در خاک دفن نشود به اهدای عضو رضایت دادیم.

پیوند مرگ و زندگی
وقتی مطمئن شدم به  زندگی دخترم امیدی نیست تصمیم گرفتم با  اهدای عضو، مرگ و زندگی بیمارانی که در برزخ زنده بودن و نبودن هستند بهم پیوند بزنم  تا آنها دوباره بخندند.
در ایران سالانه پنج تا هشت هزار نفر با مرگ مغزی فوت می‌کنند که حدود ۳هزار نفر از آنان قابلیت اهدای عضو دارند؛ ولی با کمال تأسف فقط یک سوم آنان به اهدای عضو می‌رسند و بقیه، حدود هفت هزار عضو قابل پیوند را سالانه با خود به زیر خاک می‌‌برند.
بعد از اینکه رضایت‌نامه اهدای عضو را امضا کردم کبد دخترم برای پیوند به شیراز منتقل شد ولی چون قلبش عفونت کرده بود پیوند قلب انجام نشد ولی طبق گفته پزشک سه رگ قلبی او به سه بیمار پیوند زده شد. یادم است دکتر گفت اگر قلب پیوند زده می‌شد باعث نجات یک بیمار می شد ولی الان رگ‌های قلبی او به سه بیمار  پیوند زده شده و آنها به زندگی مجدد بازگشته‌اند.
حرف‌هایمان که به اینجا می‌رسد این پدر مهربان  آرام‌تر شده است، حس می‌کنم فرصتی می‌خواست  دلتنگی‌هایش را برای کسی تعریف کند، اشک بریزد، لابه‌لای حرف‌هایش شیطنت‌های دخترش را به یاد بیاورد و برایش لبخند بزند، هر چه باشد دلتنگی پدر و دختری تمام شدنی نیست.

معصومه درخشان
انتهای پیام/
یکی بود، هنوز هم هست/ «زندگی پس از زندگی» خبرگزاری فارس

ثبت نظر

نمایش 0 نظر

پژوهشیار