نصر: میخواستند زخمش را ببندند، مجروح اصرار میکرد که دست به لباس او نزنند، و بگذارند جان بدهد، تعجب کردند، بالاخره ستارخان نصیحت کرد که موافقت بکند تا زخم او را ببندند. مجروح از روی ناچاری گفت "من مرد نیستم، دخترم و میل ندارم لباس از تن بکنم". ستارخان منقلب و چشمانش پر از اشک شده گفت: دخترم من که هنوز زندهام، تو چرا به جنگ رفتی.