به گزارش نصر، برای گرفتن این جواب، راه مراغه را پیش میگیرم؛ طول مسیر غرق در سئوالاتی هستم که روح و جسمم را آغشته به خود کرده است، آخر این صفیه خانم ما که ربابه خانم نام دارد با بقیه صفیه خانمها قدری تفاوت دارد.
المان چهارراه نزدیک خانهشان مزین به عکسهای سه جوان رعنا است؛ شهیدان سیروس، رسول و اصغر کرمی. خودرو را نگه داشته و کمی به عکسشان خیره میشوم، با خود میگویم حتما که مادرتان حرفهای دلنشینی برای ما جنگ ندیدهها خواهد داشت.
چند خیابان بالاتر و دقیقا در میانه کوچه، خانه کوچک ربابه خانم است، زنگ درب سفید با راه های قهوهای رنگ خانه را زده و وارد این خانه پرقصه میشویم. مادری کوتاه قامت، سفیدرو با لبخندهای نمکی در را باز میکند. حیاط کوچکشان که پر از محصولات ارگانیک کاشته شده توسط خودش است عجیب جلوهگری میکرد. از تماس دستم با دستهایش بوی گل محمدی چادرم را فرا میگیرد. دیگر مطمئن شدم که معنی وطن از نگاه این مادر همانند ماهی با لباسی پر از نور بر تن کرده خواهد بود.
حاج اکبر، پسر سومی خانواده، نیز کنار مادر ایستاده است و به استقبال میهمانهای رسانهایش آمدهاند، سرفههای هر از گاهی حاج اکبر از چشمم دور نمیماند. هر بار که او سرفه میکند مادر یواشکی قربان قد و بالای پسر ۶۰ سالهاش میرود.
حاج اکبر میگوید، مادر از نماز صبح بیدار شده است، نمازش را خوانده، یاسین و الرحمن اش را هم خوانده است و تا همین یک ساعت پیش به جان خانه افتاده است و دارد، آب و جارو میکند تا میهمان هایش بیایند، دونه دونه میوه ها را با دست های خود شسته و هندوانه را در یک تشت پر از آب کرده است تا وقتی میهمان های پسرهای کربلایی اش که از راه دور آمدند مبادا عطش بمانند.
دور تا دور خانه پر از عکس رهبر معظم انقلاب و پسرانش و همسر جانباز تازه درگذشتهاش است. کنار پنجره هم تختی رو به حیاط سبز رنگ اش است و روی طاقچه پنجره اش هم یک رحل قرآن و گوشی نوکیا مدل ۱۰۵ است.
در گوشه ای از خانه نشسته و منتظرم تا یخ مجلس آب شود ولی مگر این مادر یک جا می نشیند؛ انگار تا همه آن هندوانه زرد رنگ آبدار و گیلاس های باغش را در شکم تک به تک میهمانهایش نکند، آرام نخواهد گرفت. حتی گاها به حاج اکبر چشم غره میرود که چرا در تعارف میوه اصرار نمیکنی و زود رد میشوی.
میگویم ربابه خانم بیا چند دقیقهای بنشین و حرف بزن و ما فقط گوش بدهیم؛ لبخندی زده و روی تک صندلی روبروی ما می نشیند.
صحبتهایش را با سه شهیدش آغار نمیکند، حتی نمیگوید که شوهرم هم جانباز هشت سال دفاع مقدس بود. از ریه ای شیمیایی حاج اکبرش هم چیزی نمیگوید ولی از مسجدی که انگار جانش برایش در میرود، میگوید. از اینکه برای آن مسجد چه خون و دلهایی که خورده است و هر چی تسهیلات از بابت خانواده شهدا بودن گرفته است را خرج خشت به خشت آن مسجد کرده است برایم میگوید.
اصلا میگوید این مسجد قرار نبود که ساخته شود و وسطهای راه خیلی کم آورده بودم و یک روز خواب میبینم که یک نور به من میگوید که ربابه چیزی نمانده است که این مسجد بنا شود، پاشو و کار نیمه تمام خود را تمام کن.
ربابه خانم میگوید خدا سه شهید از من گرفت ولی میدانی چه به من داد؟ خودش را، عزت قرآن اش را، این مسجد را که سالها محل شادی و غم و برگزاری کلاسهای متنوع است. مسجدی که در آن به صدها نفر آموزش قرآن دادهام.
روی به ربابه خانم کرده و میگویم، میدانم مسجد برایتان باارزش است و قول میدهم واو به واو حرفهایتان را هم در گزارش بیاورم ولی کمی برایمان از آن روزها که سیروس را به جنگ فرستادی بگو.
چادر قهوه ای گل گلی اش را روی سرش تنظیم کرده و زیر لب تصدق چشم های مظلوم پسرش میرود و میگوید: کی گفته که اول سیروس به جنگ رفته است؟ اول حاج بهمن، همسرم من را با ۶ بچه در مراغه گذاشت و راهی منطقه جنگی شد.
ربابه خانم ادامه میدهد: حاج بهمن آدم پولداری نبود ولی ایمانش عجیب پولدار بود. وقتی راهی مدرسه شد، بابای یک هنرستان بود و ما هم در یکی از اتاقهای سرایداری آن مدرسه زندگی میکردیم ولی به محض اینکه حاج بهمن راهی منطقه شد، آموزش و پرورش هم ما را از خانه سرایداری بیرون کرد و من ماندهام و ۶ بچه قد و نیم قد.
او میگوید: قبل از رفتن حاج آقا یک خانه در منطقه پایین شهر مراغه خریده بودیم که هیچ گونه انشعباتی هم نداشت ولی چاره چه بود؟ چه کار میتوانستم بکنم؟ آن هم با ۶ بچه.
گوشه چادرش را با لبش گرفته و سر چادر را روی سرش فیکس میکند و ادامه میدهد: کمی که سیروس بزرگ شد به عنوان بسیجی و عین پدرش راهی جبهه شد و پشت سر او اکبر و رسول هم راهی جبهه شدند. رسول آن زمان در قم درس طلبگی میخواند.
ربابه خانم ادامه میدهد: نمیدانم که خدا چه قدرت و صبری به من داده بود؛ مگر میشود از یک خانواده به طور همزمان چهار نفر و بعدها پنج نفر در جبهه باشد؟ هر چه بود این یک قدرت از سوی خداوند بود که در دل من گذاشته بود.
او میگوید: حاج آقا در منطقه گیلانغرب بود و در یکی از روزهای سال ۱۳۶۲ روی مین رفت و یکی از پاهایش را از دست داد ولی با این حال باز در جبهه خدمت میکرد.
به عکس سیروس خیره میشود، آهی از روی دلتنگی کشیده و میگوید: فکر میکردم خیلی قوی هستم، ولی خیلی سخت است که یک روز قبل از شهادت فرزندانت به دلت الهام شود. شهادت هر سه فرزندم را در خواب دیدم و از قبل میدانستم که الان نوبت کدام است.
او ادامه میدهد: روز قبل شهادت سیروس دلشوره عجیبی داشتم، خواب دیدم که یک بانوی پر از نور به من میگوید که محمد تو دیگر میهمان ماست، به او گفتم که من که محمد ندارم و آن بانوی پر نور به من گفت که ما اینجا سیروس تو را محمد میشناسیم. فردایش شنیدم که دردانهام به شهادت رسیده است.
با انتهای روسری گره زده اش اشک چشمانش را پاک میکند، حاج اکبر که طاقت اشکهای مادرش را ندارد، رشته کلام را در دست گرفته و میگوید: در سال ۶۴ هم پدر و هم سیروس و رسول و هم بنده در جبهه بودیم. سیروس تک تیرانداز بود و رسول هم از نیروهای اطلاعاتی جبهه و بنده هم با بولدزر کار میکردم.
او ادامه میدهد: داداش سیروس یک خال سیاه روی صورتش داشت که دشمن دقیقا به همان خالش شلیک کرده بود و در سال ۱۳۶۴ و در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید.
حاج اکبر بغض خود را فروخورده و میگوید: با پدر، پیکر بی جان داداش سیروس را برداشتیم؛ خیلی سخت است خیلی!
حاج اکبر که همه سعی خود را میکند تا جو حاکم اتاق را عوض کند و لبخند بر لب مادرش بیاورد میگوید: اجازه بدهید از شیطنتهای که در جبهه کردیم هم برایتان بگویم. همان طور که گفتم کار من سنگر سازی با بولدزر بود و از این طرف خط عملیاتی تا آن طرف میرفتم و گاها نقشه را گم کرده و تا خاکریز دشمن هم رفتیم.
او ادامه میدهد: روزی خسته و خمیر از عملیات برگشتم که دیدم یک تریلی کمپوت به خط مقدم آمده است که در انبار دپو شود؛ از شانس ما هم انباردار آنجا هفته ها بود که به شهر نرفته بود و هیچ خبری از خانواده اش نداشت به همین منظور از من خواست تا چند ساعتی آنجا نگهبانی دهم تا او هم به کارهایش برسد و یک حمامی هم برود.
حاج اکبر چند نفس عمیق میکشد و با نگاهی از روی شیطنت که انگار از نو آن روزها را میچشد به حرفهایش ادامه میدهد: چشمتان بد نبیند یک نیسان از کمپوت ها را بار کردیم و به گردان آوردم و به همه رزمنده ها یکی یک دانه کمپوت آناناس دادم، بابا همه ما بچه فقر و آناناس ندیده بودیم.
او دوباره قهقه ای زده و میگوید: خبر رسید که رسول برادر کوچکتر من مسموم است و در یکی از بیمارستان های اهواز بستری شده است بلافاصله چند کمپوت برداشتم و به عیادتش رفتم. تا من را دید با تعجب گفت اکبر! کمپوت؟ آن هم آناناس؟ با خنده گفتم نوش جان کن ولی او مدام اصرار میکرد که این کمپوت ها را از کجا آوردی و وقتی منبع آناناس ها را فهمید با لگد من را از اتاق بیرون کرد.
همان طور که داشت با آب و تاب از شیطنت ها و خاطرات هشت سال دفاع مقدس برایمان میگفت که گویی با اهالی اخراجی ها در حال گفت و گوام. یک آن انگار روح اش در جایی گیر میکند و قفل میشود.
چند باری زیر لب رسول، رسول، آخ رسول میگوید و به حرفهایش ادامه میدهد: چند هفته بعد از این موضوع رسول در در عملیات کربلای 5 با پیکر بی سر به شهادت میرسد.
او ادامه میدهد: وقتی به منطقه آنها رفتم از همه سراغ رسول را میگرفتم ولی کسی از او خبر نداشت، دلم آشوب بود، منگ بودم و نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است. از دور یک پیکر بی سر دیدم، روحم میگفت که رسول است ولی جسمم نمیخواست که قبول کند. روی سر آن پیکر رفتم و با دستانی لرزان پلاکش را در آوردم " رسول کرمی". رسول ما بود.
حاج اکبر دیگر جلوی اشک هایش را نمیگیرد. انگار بعد از ۳۵ سال هیچ چیزی قدیمی نشده است و زخمش تازه است. او میگوید: انگار سرنوشتم این بود که پیکر بی جان برادرانم را بر دوش بگیرم.
حاج اکبر مابین حرفهایش هشت سال دفاع مقدس را عین یک دانشگاه از ترم یک تا ترم هشت برای گرفتن لیسانس تشبیه کرد که قبولیهای این دانشگاه شهدا و مردودیها آنهایی شدند که شهید نشدند.
ربابه خانم که آرام یک گوشه نشسته در تکمیل حرفهای پسرش میگوید: در یک سال دو فرزندم شهید شد، بعد از شهادت سیروس قدرتی در پاهای خود نمیدیدم، شب قبل شهادت رسول، خواب دیدم که سیروس لباس سرتاسر مشکی پوشیده است و من را بغل کرد و گفت که رسول هم پیش من آمد.
ربابه خانم در ادامه حرفهایش از شهادت اصغر برایمان میگوید: اصغر هم طلبه بود، بچم خیلی نحیف و لاغر اندام بود. وقتی عازم جبهه شد با خنده به او گفتم که مادر مگر تو زورت میرسد که تنفگ برداری؟
او میگوید: یک هفته مانده به امضای قطعنامه ۵۹۸ در منطقه ماووت شهید شد.
حاج اکبر میان کلام میگوید: مگر از قدیم نمیگفتند که تا سه نشه بازی نشه؟ اصغر جر زنی کرد؛ من بچه سوم بودم و سومی من باید میشدم ولی او زرنگ بازی در آورد و شهید شد.
وقت اذان ظهر فرا رسیده است و جایز نیست که بیشتر از این مزاحم ربابه خانم بشویم از او خداحافظی میکنیم تا حیاط با ما میآید در گوشش میگویم که مادر از نظر تو وطن چیست؟ میگوید: وطن یعنی من در آن لبخند و آرامش مردمام را ببینم ولو این آرامش در گرو از دست دادن جگر گوشه ام باشد.
کتایون حمیدی
انتهای پیام/