سیدقاسم ناظمی/
این عشق همچنان خواهد جوشید
نصر: میتوانی به جایی برسی که درد معشوق درد تو باشد نه یک بار، بلکه هر آن و هر لحظه او را در میانه میدان عشقبازی ببینی و به اندازه وسعت روحی خود، در لذت این عشق بازی شریک شوی. این دیگر حال نیست که چون نسیمی بیاید و برود، این مقام است و به تو اجازه دادهاند تا از آن مقام، عاشورا را ببینی و با حسین حال کنی.
به گزارش نصر، لوریس چکناواریان موسیقیدان و هنرمند بزرگ ایرانی است که در سالهای گذشته، افتخار ساختن سمفونی عاشورا را از آن خود کرده است. چکناواریان ارمنی است اما سمفونی عاشورایش انگار از میان گریههای خالصانه هیئتی های قدیم جوشیده و در جان هنرمند جاری شده است؛ هنگام که گروه کر با حزنی حماسی «مکن ای صبح طلوع »را فریاد می کنند.
دوست فرهیختهای دارم که سالها مدیریت هنر و موسیقی را در کشور بر عهده داشت، نقل میکرد وقتی پیشنهاد ساخت سمفونی عاشورا را به لوریس چکناورایان دادیم، گفت کار آسانی نیست و من باید در اتمسفر و فضای این کار قرار بگیرم تا بتوانم کار را بنویسم. عاشورای آن سال ترتیبی دادیم تا استاد در مراسم تعزیه که در حوالی شهر یزد برگزار می شد، شرکت کند. بعدها ایشان به ما تعریف کرد: تا ما به مراسم برسیم، تعزیه به پایان رسیده بود و مردم دسته دسته با حال مضطر، چهره افروخته و گریهکنان از میدان تعزیه برمیگشتند، به رفتار و حالشان خیره بودم و میخواستم حال درونشان را از رخسارشان دریابم. میآمدند و بی آنکه ما را ببینند از کنارمان میگذشتند، برخی از آنها به ما که هنوز برای رفتن به میدان تعجیل داشتیم، آرام و اندوهناک و البته به زمزمه و تاثر می گفتند: «دیگر تمام شد...برگردید...امام را کشتند!...» و همین جمله سهمگین کافی بود تا من بی آنکه تعزیه امام را ببینم، سمفونی عاشورا را بسازم. من در آن جمله کوتاه به کشف بزرگی رسیده بودم؛ آن اتفاق تاریخی که قریب به 1400 سال پیش به وقوع پیوسته و تمام شده است، هنوز در جان و دل مردم، هر سال با همان عظمت تکرار می شود و از زخمش خون تازه می خیزد.
کشف لوریس چکناواریان ارمنی کشف غریبی است، چرا آن نیم روز در ما کهنه نمیشود؟ چرا تا محرم از راه میرسد اندوه، در دل ما چنگ میاندازد و از چشمها، بی اختیار چشمههای اشک میجوشد؟ ...انگار همه هستی، علم سیاه برداشته و در کوی و برزن به عزا نشسته است. بیراه نیست اگر بگویم در جهان شیعه و حتی جهانی که با حسین علیهالسلام آشناست، خیلیها را میتوان برشمرد که برای آنها هر روز عاشورا اتفاق میافتد، امام به میدان میرود، عباس بیدست میشود، اصغر تیر میخورد، حسین (ع) زیر سم اسبان با خدای خود گرم گفتوگوست و... اینها برای ما امری تاریخی است وگرنه برای خیلیها درد مستمر و اندوه مدام است. آنها حادثه کربلا را از خیمههای حسین تا خرابههای شام هر روز زندگی میکنند.
ادعا میکنم که یکی از اینها حاج فیروز زیرک کار ما بود و یا بهتر است بگویم، هست!
زندگی بر مدار حسین با آدم چنین میکند. میتوانی به جایی برسی که درد معشوق درد تو باشد نه یک بار، بلکه هر آن و هر لحظه او را در میانه میدان عشقبازی ببینی و به اندازه وسعت روحی خود، در لذت این عشق بازی شریک شوی. این دیگر حال نیست که چون نسیمی بیاید و برود، این مقام است و به تو اجازه دادهاند تا از آن مقام، عاشورا را ببینی و با حسین حال کنی.
ادعای من، ادعای کوچکی نیست اما 40 سال آشنایی دور و نزدیک با مردی که ذکر شب و روزش حسین بود، این اجازه را به من میدهد که بگویم حسین و عاشورای حاج فیروز با حسین و عاشورای امثال من، فاصله بسیار بعیدی داشت و یا بهتر است بگویم، دارد! به دفعات دیده و شنیدهام که حاج فیروز به یکباره منقلب میشد و اشک از چشمانش سر میخورد و لحظاتی بعد آرام میشد. این آشوب و خلجان از کجا بر میخاست؟ این دل چگونه مدام در هوای حسین بود و در مدار حسین سیر میکرد؟ برای پاسخ به این پرسشها باید خود را با عاشقانی چون او همافق کرد. کاش میشد در آن لحظات به خلوت او راه یافت و از چند و چون آن لحظهها از او پرسید. تجربه معاشقههای فردی بسیار دیریابند اما بسیار شیرین و دلبرند! خوشا آنهایی که این لحظات طوفانی را کنار این مرد زیستند، خوشا آنان که در خلوت با او برای حسین گریستند و خوشا به حال فرشهایی که در کارگاهش روی آنها مینشست و هر میخی که میزد، قطرات اشکش رها میشد و رج رج فرش آنها را در آغوش میگرفت.
چنین بود که یک یا حسین حاج فیروز زیرک کار مجلسی را به آتش میکشید و یا برایت « دید موسی یک شبانی را به راه...» میخواند و دل مجلسی از عشق الهی سیراب میشد و اشک چشمشان جاری، انگار کن که روضه قتلگاه خوانده باشند!
آنهایی که از تعزیه حوالی یزد برمیگشتند هم چنین حالی داشتند. برای آنها عاشورا «گذشته» نبود، «حال» بود و اللهم ارزقنا چنین حالی.
آرزو بر جوانان عیب نیست اما رسیدن به این مراتب به همین سادگی هم میسر نیست. وقتی قرار است با معشوق همافق شوی باید به رنگ او درآیی، با آنچه او دوست دارد مانوس شوی، از دیگران بگسلی و دلت را به دست او بسپاری.
تمام بود و نبودت حسین شد فیروز
به لطف حضرت ارباب روسفید شدی
انتهای پیام/
نصر