اختصاصی نصر/ ماجرای تلخ دختر جوانی که در تبریز گرفتار خانه فساد شد

سرنوشت شوم مینا از طلاق تا خانه فساد

1399/12/24 - 18:29 - کد خبر: 39343 نسخه چاپی

نصر: مینا زنی است که در کودکی مادرش طلاق گرفته است و سرنوشت پرپیچ و خمی دارد، راهش به خانه فساد کشیده و رنج های فراوانی را متحمل شده است؛ در حال حاضر پرونده وی در در شعبه شش دادگاه کیفری تبریز توسط بازپرس ویژه قتل، تحت بررسی است.

به گزارش نصر،  ماجرا از آن جا شروع می شود که دو سال پیش مردی به نام سهراب با مراجعه به پلیس آگاهی به انجام چند فقره قتل، از جمله قتل پسر شش ماهه خود اعتراف می کند. بعد از اعتراف وی، پرونده در دستور کار بازپرس ویژه قتل قرار می گیرد تا ابعاد پنهان موضوع آشکار شود؛ در حین بررسی ابعاد مختلف این پرونده، پرونده دیگری نیز مبنی بر دخالت داشتن وی در ایجاد و مدیریت خانه فساد آشکار می شود.
خانه ای که با طعمه قرار دادن بانوان بی کس و کار و بی سرپناه، به سودهای کلان می رسید و کودکانی که در این میان متولد می شدند را نیز یا می کشتند، یا می فروختند و یا برای مقاصد پلید خود بزرگ می کردند.
پرونده این متهم هم اکنون در شعبه شش دادگاه کیفری تبریز، توسط "زیامهر" بازپرس ویژه قتل، ، تحت بررسی است.
مینا یکی از قربانیان این خانه فساد و مادر همان پسر شش ماهه است که به قتل رسیده است:

وقتی یک ساله بودم؛ به دست نامادری افتادم
این زن جوان در گفتگوی اختصاصی با خبرنگار نصر، از دوران کودکی اش می گوید و ادامه می دهد: وقتی یک ساله بودم مادرم از پدرم طلاق گرفت و پدرم نیز با یک زن دیگر ازدواج کرد و من و برادرم که یک سال از من کوچک تر بود به دست نامادری بزرگ شدیم. اما من در تمام دوران کودکی ام تا سن 16 سالگی دختری بسیار پاک و سربه زیر بودم، اصلا با یک پسر نامحرم هم، هم صحبت نشده بودم. فقط به مدرسه می رفتم و بعد از مدرسه هم به خانه برمی گشتم. پدرم همیشه می گفت: "من کلی زحمت می کشم و از راه حلال روزی کسب کرده ام ، دوست دارم متدین بزرگ شوید و راه درست را انتخاب نمایید"؛ من هم همیشه سعی می کردم به این توصیه های پدرم گوش کنم.
ما در اهر زندگی می کردیم؛ تا این که به سن 16 سالگی رسیدم و با اصرارهای پدرم، علی رغم میل باطنی ام، با یک پسر تبریزی که ادعای خانه و مغازه ای بزرگ در بازار تبریز را داشت و 9 سال هم از من بزرگتر بود، ازدواج کردم، که ای کاش هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد!
خودم عاشق پسر دیگری بودم، اما آن پسر چون از اهالی یکی از روستاهای اطراف اهر بود و کشاورزی می کرد، پدرم به ازدواجمان رضایت نداد و گفت: "من خوشبختی تو را می خواهم و دوست دارم با مردی ازدواج کنی که دستش به دهانش می رسد"

زن فردی خلافکار و زورگیر شدم
دو سه روز بعد از عقدمان به بهانه شرکت در میهمانی در تبریز همراه همسرم راهی این شهر شدیم ولی همسرم دیگر مانع برگشتم به خانه پدرم شد و این شد آغاز زندگی مشترکمان زیر یک سقف!
وقتی زیر یک سقف رفتیم، متوجه شدم همسرم فردی خلافکار، مشروب خور، زورگیر و سارق است و نه پدر دارد و نه مادر، بلکه به دست عمه اش بزرگ شده است؛ از آن همه ثروتی هم که ادعایش را داشت، هیچ خبری نبود، در یک خانه بسیار کوچک به همراه عمه اش زندگی می کرد که آن هم اجاره ای بود.

وادار به روابط نامشروع شدم
زندگی مشترک ما تنها یک ماه دوام داشت، بعد از یک ماه همسرم به جرم زورگیری و سرقت به زندان افتاد و در حال حاضر نیز در زندان به سر می برد؛ بعد از زندانی شدن همسرم، عمه وی مرا وادار به گدایی و کارهای سخت و روابط نامشروع و... می کرد و می گفت: "باید پول دربیاوری تا بتوانی برادرزاده ام را از زندان آزاد کنی".
با این اوصاف پنج ماه با آنان زندگی کردم؛ اما بعد از پنج ماه زندگی جهنی، خسته شدم و از خانه شوهرم فرار کردم و توسط اورژانس اجتماعی به سازمان بهزیستی تبریز منتقل شدم. اما بعد از دو ماه بهزیستی با رضایت پدرم مرا به خانواده ام تحویل داد.

در حالی که باردار بودم، پدرم مرا از خانه بیرون کرد
ولی پدرم وقتی متوجه بارداری ام (از راه نامشروع باردار شده بودم) شد، مرا پس زد و نامادری ام گفت: "دختری که من بزرگ کرده بودم این نبود"، خلاصه پدرم در حالی که باردار بودم مرا از خانه خود بیرون انداخت.
دوباره به تبریز بازگشتم و آواره و سرگردان شدم و به خانه عموی همسرم پناه آوردم، اما چون عموی همسرم قصد تجاوز به من را داشت، از خانه آنان نیز فرار کردم. برای امنیت خودم، رفتم جلوی کلانتری نشستم و توسط کلانتری به اورژانس اجتماعی تحویل داده  و دوباره به بهزیستی منتقل شدم. بعد از گذشت مدتی، پسرم که به دنیا آمد، بهزیستی با رضایت شخصی خودم، مرا آزاد کرد.
بعد از آزادی از بهزیستی خواستم دوباره به پیش خانواده ام بازگردم تا از این هیاهو ها رها شوم و یک زندگی آرامی را تجربه نمایم؛ اما این بار هم پدر و نامادری ام دوباره مرا به شدت پس زدند و گفتند: "دیگر حق نداری این طرف ها پیدا شوی"؛ این گونه شد که دوباره به تبریز بازگشتم.
چند روزی همراه پسرم در خیابان های این شهر آواره بودم و گرسنه؛ جایی را برای رفتن نداشتم. شب ها را در کانکس ها و جاهای متروکه صبح می کردم؛ هیچ امیدی به زندگی نداشتم و تمام امیدم فقط همان پسری بود که در آغوش داشتم.

به بهانه کار مرا فریب دادند و به خانه فساد بردند
بعد از چند روز آوارگی، روزی در یکی از پارک های تبریز نشسته بودم؛ به شدت سردم بود و از شدت گرسنگی توان حرکت نداشتم. در آن لحظه فردی به سمتم آمد و خیال کردم با دیدن شرایطم، دلش به حالم سوخته است؛ چون بهم گفت: "تو یک زن جوان، این وقت شب، با یک نوزاد مگر جایی را نداری که در پارک نشسته ای؟"، گفتم: "نه، کسی را ندارم و بی کس و کار هستم"؛ او هم با خوشحالی گفت: " اشکالی ندارد نگران نباش، من برای تو یک کار بسیار خوب خدماتی سراغ دارم که زیاد هم کار سختی نیست، می توانی روزها آن جا کار کنی و شب ها هم خود شرکت اتاقی را برای استراحت تو و فرزندت در اختیارت قرار می دهد". آن موقع با شنیدن این پیشنهاد آن قدر خوشحال شدم که وصف ناپذیر است، کلی در دلم برایش دعا کردم که مرا از آوارگی نجات داد؛ نگو که تخم بدبختی ام را به یک باره کاشت. همان شب به همراه همان فرد راهی شرکتی شدیم که از آن حرف می زد.
اما بعد از دو روز کار کردن در آن جا، که بیشتر کارهای نظافتی و شست و شو انجام می دادم، متوجه غیرعادی شدن شرایط شدم. وقتی به این نکته پی بردم که آن جا اصلا شرکت خدماتی نیست بلکه خانه فساد است، خواستم فرار کنم که مانعم شدند و دست و پاهایم را با زنجیر بستند؛ آخر نقطه به نقطه اش دوربین مداربسته کار گذاشته شده بود و امکان انجام هیچ گونه حرکتی نبود.

وادارم می کردند روزانه با بیش از 25 مرد وارد رابطه شوم
در آن خانه فساد همیشه مرا کتک می زدند و از آن بدتر، وادارم می کردند حتی روزانه با بیش از 25 مرد رابطه جنسی داشته باشم و خودم را در اختیار آنان قرار دهم؛ حتی بعد از این ارتباطات متعدد که در طول یک روز، از هفت صبح تا 12 شب انجام می شد، برایم شب خواب هم می آوردند؛ در این ارتباطات آنقدری اذیت می شدم و پدرم درمی آمد که روزی هزاران بار آرزوی مرگ می کردم. چون واقعا این همه رابطه از حد تحمل و توانم خارج بود و بیشتر وقت ها هم از شدت درد بیهوش می شدم.
اینجا که می رسد بغض امانش را می برد و چند ثانیه ای سکوت کامل می کند؛ سکوتی که در ته آن هزاران حرف و درد و رنج نهفته است.
مینا از سرنوشت پسرش می گوید و ادامه می دهد: پسرم در همین خانه فساد کشته شد و جنازه اش دور انداخته شد. دو سال پیش بود که ماموران ریختند و همه را دستگیر کردند؛ من هم بعد از یک روز آزاد شدم و دوباره به بهزیستی سپرده شدم. اما بازهم با رضایت شخصی خودم از بهزیستی بیرون آمدم و آواره کوچه و خیابان ها شدم.

اصلا رنگ دخترم را هم ندیده ام
در این حین با پسری که 9 سال از خودم کوچک تر بود، آشنا شدم و صیغه وی شدم. اما چون بدون جدا شدن از همسر اولم، صیغه این مرد شده ام، مجرم شناخته شدیم. در حال حاضر هم از این مرد یک دختر دو ماهه دارم که الان در شیرخوارگاه نگه داری می شود. اصلا رنگ دخترم را نیز ندیده ام و خبر ندارم در چه حالی است. خیلی دلم برایش تنگ شده است.

ای کاش هیچ وقت مادرم ترکمان نمی کرد
مینا در پایان صحبت هایش با چشمان اشکی، می گوید: روزی چندین بار حسرت خانه پدری ام را می خورم. ای کاش هیچ وقت مادرم طلاق نمی گرفت و تنهایمان نمی گذاشت، شاید اگر مادرم بود هیچ کدام از این اتفاقات برایم نمی افتاد و یا حداقل همان بار اول که به خانه پدرم بازگشتم مادرم مرا با آغوش باز می پذیرفت و اجازه نمی داد پدرم مرا از خانه بیرون کند که به این روز هم بیفتم. ای کاش به همان روزهای خانه پدری ام بازگردم، به همان روزهای کودکی که دختری سربه زیر و آرامی بودم. ای کاش این سرنوشت من نمی شد؛ ای کاش...

انتهای پیام/
سرنوشت شوم مینا از طلاق تا خانه فساد نصر


نظرها بسته شده اند

نمایش 1 نظر

  گیسو   3 سالها پیش  

عزیزم همش که با رضایت شخصی خودت آزاد شدی میموندی اونجا دیگه ربطی به طلاق مادرت نداره
پژوهشیار