یادداشت/

روایتی از ماجرای شهادت و آخرین لحظات عمر آقامهدی باکری بر رود دجله

1398/12/24 - 13:21 - کد خبر: 16556 نسخه چاپی

نصر: همه، آن سوي آب در دلهره و نگراني‌اند. نكند "احمد" هم نتواند راضيت كند. احمد کاظمی؛ آن شيرين لقاي جبهه، آن رفيق دلداده، جايش چقدر اينجا خالي است، چقدر آرزوي شهادت در رگ و جانش موج مي‌زد، كجايي احمد كه بيايي و اين فرشته‌هاي متبسم سبزپوش را ببيني كه به ياريمان آمده‌اند...

تو اما التماس‌هاي برگشتن به آن سوي آب را نمي‌شنوي و فقط حلاوت انگبين است كه بر لب داري و قطره قطره بر كام جان و روح احمد مي‌نشاني، حيفت مي‌آيد اين عطر نجيب و بهشتي را تنها ببويي و ببوسي...

 «احمد پاشو بيا اينجا، اين طرف من چيزهايي مي‌بينم كه شما نمي‌بينيد، اگر بداني اينجا چه عالمي است، اگر تو هم اينجا بودي هميشه با هم بوديم، بيا اين طرف تا براي هميشه با هم باشيم... احمد...» صدا قطع مي‌شود...

آنقدر تماس مي‌گيرد و سماجت مي‌كند تا بالاخره بي‌سيم‌چي‌ات گوشي را برمي‌دارد و دلتنگ مي‌گويد: تو، «فرمانده سلحشور بدر» نمي‌خواهي حرف بزني، يعني اصلاً نمي‌تواني كلامي لب بگشايي،... خون از فرق شكافته‌ات در فوران است و نگاهت بر راه آتش افتاده كربلا مانده است.

قايق اما خبر ديگري شنيده است و دل به وسط آب‌ها مي‌كشاند، تن خسته جانت در كنج قايق صبورانه افتاده است و همراه بهشتي‌ات؛ «عليرضا تندرو» سكاندار قايق وصل تو به حضرت يار است و جان مي‌كند تا جان بدهد و از ميان فوج فوج گلوله و آتش، تو را به سلامتِ ساحل برساند تا لااقل پيكر پاكت را توتياي چشم‌هاي منتظر رزمندگان كند. اما قايق از فرمان او سر برمي‌تابد...

قايق از روي سيل‌بند به گلوگاه مي‌رسد و حریف چه لذتي مي‌برد از ديدن يك قايق تنها در امواج آن همه آب، دسته دسته غنيمت ديده، سوي سيل‌بند ريخته‌اند و دلشان را خوش كرده‌اند كه صيدت مي‌كنند و بعد آن همه تلفاتي كه تو به دامنشان ريختي، دلشان را خنك مي‌كنند.

 آرپي‌جي‌زن‌هاي حریف براي هدف گرفتن قايق تو از هم پيشي گرفته‌اند و نمي‌دانند يعني چشم‌هاي پرده‌گرفته‌شان نمي‌بيند كه آنجا بر بالاي قايق هم، صف به صف فرشتگان تماماً سبزبال بهشتي براي بردن تو و بر دوش گرفتن تو به اعلي علييّن پروردگار، از هم پيشي مي‌گيرند و چقدر متبسّم و رخ برافروخته‌اند.

در آسمان هلهله درود و اسپند است و بر روي آب‌ دجله،‌ هاله‌اي از آتش و انفجار است و لاشه نيم‌سوخته قايقي كه تو را شتابان بر چشم نشانده مي‌برد تا «وادخلي جنتي»...
***
حالا ديگر غروب شده و عصر عاشورا است كه بر لب فرات تجلي يافته است.

سرت را بر نازكاي بال‌هاي سبز ملائكه سبزپوش و متبسّم گذاشته‌اند و بال در بال با تو، مسرور تا جنات‌التجري مي‌آيند «سَعيكُم مَشكوراً، يدخُلِ من يشاء في‌ رحمه» تو در يك آن به روز موعود مي‌رسي و همه «روح و ريحان» است و سلام، تو پاكيزه‌ترين دلشده پذيرفته شده پروردگاري! به چشم بوسي‌ات همه شهيدان تاريخ صف بسته‌اند و تو را چشم در راهند.

و در آن سو، پايين‌تر از آسمان‌ها، قايقي در ولوله آتش و دود گم شده است و اين سو، همه از اين اتفاق شگرف به تكاپو افتاده‌اند و چشم‌هايشان را از گريه نمي‌توانند پس بگيرند.

به آب مي‌زنند تا لااقل ردّي و نيم نشاني از تو بيابند و حتي اگر شده تكه‌اي از گوشه آن لباس چند سال پوشيده خاکستری رنگ تو، به يادگار بياورند و دل ماتم زده‌‌شان را جلا بدهند.

نگاه زخمي‌شان از لابه‌لاي نيزارها تا هر سياهي روي آب كه نمايان مي‌شود آب را مي‌كاود، اما دريغ گلبرگي از باغ مصفّاي تو نصيبشان نمي‌شود، حالا باورشان به يقين رسيده است كه سردار مهربان و سرشار از معرفت عاشورايي‌شان، همان كه هميشه از بي‌خوابي و خستگي جنگ، پلك‌هايش پر مي‌زد، در دل اقيانوس‌ها آرام خوابيده و براي اولين بار در تقدير آفرينشش قدري كه نه! تا ابد دل آسوده، چشم بسته است.

بخواب سردار حماسه‌هاي شگفت! بخواب همه معرفت و ادب، همه مهر و گذشت، خوابت پر از فردوس برين باد و «تُسمّي سلسبيلاً» گوارايت در آن يوم «كلاّ لاوز»، در آن هنگامه كه هرگز مفرّي براي هيچ جنبنده نيست، راه را نشانمان بده و شفاعتمان كن.

تنهاترين سردار حسين!
با لاي لاي غريبانه حضرت فاطمه پرپر(ع)، دل‌آسوده بخواب در دل فرات، دل‌‌نگران العطش نازدانه‌هاي مولايت نباش كه علمدار، همه فرات را بر دوش كشيده و به خُنكاي زلال كوثر رسيده‌ است و همه منتظر تواند...
خداوند، پاكيزه قبولت كرده سردار!
ياحق
محمّد طاهری خسروشاهی
 پنجشنبه 22 اسفندماه 1398  -  کتابخانه دانشگاه تبریز

محمّد طاهری خسروشاهی /سردبیر مجلّه سفینه تبریز
انتهای پیام/
روایتی از ماجرای شهادت و آخرین لحظات عمر آقامهدی باکری بر رود دجله نصر


نظرها بسته شده اند

نمایش 0 نظر

پژوهشیار