یادداشت/

حیدربابای شهریار؛ روایتی از هویت و درنگی بر عشق

1404/06/24 - 09:53 - کد خبر: 145310 نسخه چاپی

نصر: در میان شاهکارهای ادبیات معاصر ایران، شعر «حیدربابا» سیدمحمدحسین شهریار جایگاهی منحصربه‌فرد دارد؛ شعری که نه تنها در دل آذربایجان، بلکه در سراسر ایران، از خانه‌های روستایی تا سالن‌های دانشگاهی، از مراسم عزاداری تا جشن‌های نوروزی، خوانده و بازخوانی می‌شود. این اثر، فراتر از یک منظومه عاشقانه یا عرفانی، یک پدیده فرهنگیاجتماعی است که ریشه در هویت جمعی، حافظه تاریخی و احساسات عمیق انسانی دارد. شهریار در «حیدربابا» نه تنها شاعر است، بلکه مردم‌نگار، تاریخ‌نگار احساسات، و صدای خفته‌ی نسل‌ها است. صدایی که از دل خاک، از زیر باران کوهستان، از میان اشک مادران و خنده‌ی کودکان بی‌گناه بلند می‌شود تا به ما یادآوری کند: انسان، پیش از هر چیز، انسان است.

شهریار در این شعر، با شکستن قید و بندهای شعر کلاسیک، زبانی را انتخاب می‌کند که نفس مردم است، زبان ترکی آذربایجانی محاوره‌ای که نه تنها مانعی برای درک نیست، بلکه همین زبان زنده، شعر را به قلب مردم نزدیک‌تر می‌کند. این انتخاب، نوعی شورش فرهنگی آرام است؛ شورشی علیه شعر درباری و دور از مردم، و بازگشت به ریشه‌های مردمی شعر ایرانی. در ابیات معروف:

حیدربابا، ایلدیریملار شاخاندا
سئللر، سولار، شاققیلدییوب آخاندا...

طبیعت را نه به عنوان منظره، بلکه به عنوان پدیده‌ای پویا و زنده تصویر می‌کند. صاعقه، باران، و جریان آب، نمادهایی از تغییر، تحول و جریان زندگی هستند. این تصویرسازی، نشان‌دهنده‌ی نگاه شاعر به جامعه است: جامعه‌ای که همیشه در حال حرکت است، گاه خشن، گاه آرام، اما همیشه زنده. این ابیات، نه تنها توصیف طبیعت است، بلکه استعاره‌ای از جنبش‌های اجتماعی، اعتراضات خاموش، و جریان تاریخ است که همیشه در حال جاری بودن است. شاعر، زبان را ابزار تجربه‌ی حسی می‌داند. خواننده نه تنها می‌بیند، بلکه می‌شنود، می‌لرزد، و می‌جوشد.

اما شاید قلب تپنده‌ی این شعر، عشق باشد، عشقی چندلایه: عشق به مادر، عشق به وطن، عشق به خدا، و عشق به انسان. اما شاید مهم‌تر از همه، عشق به زندگی است. عشقی که حتی در سخت‌ترین شرایط، انسان را پا به پا نگه می‌دارد. در ابیاتی مانند:

بایرام اوْلوب، قیزیل پالچیق اَزَللر
ناققیش ووروب، اوتاقلارى بَزَللر...
 
جشن‌های مردمی(نوروز، چهارشنبه‌سوری، عید فطر) را به تصویر می‌کشد. اما این جشن‌ها، تنها سرگرمی نیستند؛ مراسمی مقدس برای بازتولید هویت جمعی هستند. «قیزیل پالچیق» (لجن طلایی) نماد زمین بارور و زندگی است؛ «ناطقیش ووروب» (درهای خانه را باز کردن) نماد پذیرایی، همبستگی و شفافیت اجتماعی است. در اینجا، عشق به معنای اشتراک گذاری، باز بودن درها، و جشن گرفتن با هم است. در جامعه‌ای که امروزه دچار فردگرایی و انزواست، این ابیات یادآوری می‌کنند که عشق واقعی، عشق جمعی است، عشقی که در آن همسایه‌ها در روز عید به خانه‌ی یکدیگر می‌روند، کودکان با هم در لجن بازی می‌کنند، و هیچ دری بسته نمی‌ماند. در بخش‌هایی که شاعر از عشق عرفانی سخن می‌گوید:

اوزونه باخیب، گؤزومدن آشک دوشوب
یاره چاتمام، یولداشیم اولوب...

عشق، به عنوان مسیری معنوی ترسیم می‌شود. مسیری که انسان را از تنهایی به همراهی، از ناامیدی به امید، و از خودخواهی به فداکاری می‌رساند. این عشق، همان «یولداش» (همراه) است که در تاریکی‌ها همراه ماست. در تحلیل اجتماعی، این «یولداش» می‌تواند نماد همبستگی اجتماعی، اتحاد ملی، و همدلی طبقاتی باشد، نیرویی که جامعه را در سخت‌ترین لحظات، پا به پا نگه می‌دارد. شهریار در «حیدربابا» دین را نه به عنوان مجموعه‌ای از آیین‌ها و مراسم، بلکه به عنوان اخلاق زیسته در رفتار مردم نشان می‌دهد. دین در این شعر، در خانه، در کوچه، در مزرعه، و در روابط انسانی جاری است. ابیات معروف:

گؤز یاشینا باخان اوْلسا، قان آخماز
انسان اوْلان بئلینه تاخماز...

یکی از عمیق‌ترین بیان‌های اخلاق انسانی در ادبیات فارسی است. اینجا، شاعر می‌گوید: اگر انسان واقعی باشی، نمی‌توانی به اشک دیگری بی‌تفاوت باشی، چون اشک دیگری، خون توست. و اگر انسان باشی، نمی‌توانی به دیگری ظلم کنی، چون ظلم، خیانت به انسانیت است. این ابیات، بیانیه‌ای اخلاقی جهانی است که فراتر از هر مذهب خاصی، به جوهره‌ی انسانیت اشاره می‌کند. حیدربابا که در شعر نماد عدالت، شجاعت و فداکاری است، در واقع نماد انسان کامل است: انسانی که به اشک دیگران حساس است و به ظلم نمی‌پیوندد. در جای دیگر، می گوید:
 
حیدربابا، سنجاق قوْی، دمیر دیل
اؤزوندن گئچنلره، اؤزونو بیل...
 
«سنجاق قوی» (سینه‌ای محکم) و «دمیر دیل» (دلی آهنین) نمادهایی از استواری اخلاقی و مقاومت در برابر فساد هستند. اینجا، شاعر به جامعه می‌گوید: اگر می‌خواهید انسان باشید، باید مثل حیدر باشید، محکم در برابر ظلم، نرم در برابر محرومیت. شهریار، شاعری است که هویتش را نه در مقابل دیگری، بلکه در درون دیگری می‌یابد. او آذری است، اما ایرانی؛ مسلمان است، اما انسان‌دوست؛ محلی است، اما جهانی. در «حیدربابا»، این هویت چندلایه، با زیبایی بی‌نظیری به تصویر کشیده می‌شود. در ابیات:

حیدربابا، کندین گوْنى باتاندا
اوشاقلارون شامین ئییوب، یاتاندا...

تصویری از عصرگاهی در روستا را می‌بینیم: کودکان که با شام خود را آماده خواب می‌کنند. این صحنه، ظاهراً ساده است، اما در عمق، حافظه‌ی فرهنگی یک ملت را در خود دارد. «کندین گونی باتاندا» (هنگام غروب آفتاب در روستا) نماد آرامش، سادگی، و اصالت زندگی روستایی است. زندگی‌ای که امروزه در خطر فراموشی است. و در ادامه:

من قاییدیب، بیرده اوشاق اوْلئیدیم
بیر گوْل آچیب، اوْندان سوْرا سوْلئیدیم...

شاعر با نوستالژی عمیق، به کودکی خود(و در واقع به کودکی جمعی ملت) بازمی‌گردد. اینجا، «بیر گول آچیب» (یک گل باز کردن) نماد کشف، شگفتی، و معصومیت است. شاعر می‌گوید: وقتی کودک بودم، جهان را با شگفتی می‌دیدم و امروز هم باید همین‌گونه ببینیم. این، پیامی به نسل جوان است: فراموش نکنید که چگونه جهان را با چشمان معصوم می‌دیدید. در تحلیل اجتماعی، این نوستالژی، مقاومت فرهنگی در برابر جهانی‌سازی بی‌هویت است. شهریار به ما یادآوری می‌کند که هویت، در خاطرات کودکی، در آواز مادر، در بوی خاک روستا، و در بازی‌های بی‌آلایش نهفته است. اما در قلب این شعر، جایی که نوستالژی گذشته با درد گذر زمان در هم می‌آمیزد، شهریار نه تنها از کودکی رفته یا جوانی پیرشده افسوس می‌خورد، بلکه با نگاهی تیزبینانه و رنج‌آور، به باور ما به تمدن جدید، تمدنی که وعده‌ی پیشرفت داد، اما به جای آن، بیگانگی، فراموشی ریشه‌ها، و خشکی روح را به ارمغان آورد، افسوس می‌خورد. این لایه از شعر، که گاه در میان تصاویر ظاهری طبیعت و جشن‌ها پنهان می‌ماند، در واقع یکی از عمیق‌ترین نقد‌های اجتماعی شهریار به جهان مدرن است. نقدی که نه با شعار، بلکه با اشک و خاطره بیان می‌شود. وقتی شاعر می‌گوید:

حیدربابا، یوْلوم سنَّن کج اوْلدى
عؤمروْم کئچدى، گلممه دیم، گئج اوْلدى
هئچ بیلمه دیم گؤزللروْن نئج اوْلدى
بیلمزیدیم دؤنگه لر وار،‌ دؤنوْم وار
ایتگین لیک وار، آیریلیق وار، اوْلوْم وار

در این ابیات، شهریار نه تنها از گمراهی شخصی سخن می‌گوید، بلکه سرنوشت نسلی را روایت می‌کند که در دام وعده‌های دروغین تمدن جدید گرفتار شده است. «یوْلوم سنَّن کج اوْلدى» راه من با تو، منحرف شد. این «تو» می‌تواند حیدربابا باشد، خدا باشد، وطن باشد، یا حتی آن انسان درونی ما که روزی صدایش را می‌شنیدیم. اما راه، کج شد، چرا؟ چون ما را گفتند: «پیشرفت کن!»، اما نگفتند: «به کجا؟». «عؤمروْم کئچدى، گلممه دیم، گئج اوْلدى» عمرم گذشت، من فکر می‌کردم نمی‌آید، اما ناگهان رسید: پیری، تنهایی، بی‌معنایی. اینجا، شاعر به ما یادآوری می‌کند که تمدن جدید، زمان را به کالا ساخته، نه به تجربه و ما، در این بازار زمان، کالاهایی شدیم که تاریخ مصرف دارند. و سپس می‌گوید: «هئچ بیلمه دیم گؤزللروْن نئج اوْلدى» من نمی‌دانستم زیبایی‌ها چگونه نابود می‌شوند. چشمانت، خنده‌ات، صدای مادرت، بوی خاک بارانی، آواز پرندگان صبحگاهی همه‌شان، ناگهان، بی‌صدا شدند. چرا؟ چون ما را گفتند: «به جلو نگاه کن!»، اما نگفتند: «پشت سرت چه می‌افتد؟». و در نهایت، آن جمله‌ی تکان‌دهنده: «بیلمزیدیم دؤنگه لر وار،‌ دؤنوْم وار / ایتگین لیک وار، آیریلیق وار، اوْلوْم وار» من نمی‌دانستم که چرخه‌ها هستند، و من هم در این چرخه‌ها گرفتارم؛ نمی‌دانستم که خیانت هست، جدایی هست، مرگ هست. این، نه شکایت فردی است، که تشخیص جمعی از بی‌وفایی تمدن مدرن — تمدنی که قول آزادی داد، اما ما را به بردگی مصرف تحویل داد؛ که قول ارتباط داد، اما ما را تنها‌تر از همیشه کرد. و این نقد، در ادامه، با تصویری عمیق‌تر و نمادین‌تر تکمیل می‌شود:

حیدربابا،‌ قره چمن جاداسى
چْووشلارین گَلَر سسى، صداسى
کربلیا گئدنلرین قاداسى
دوْشسون بو آج یوْلسوزلارین گؤزوْنه
تَمَدّونون اویدوخ یالان سؤزوْنه

اینجا، شهریار «قره چمن» آن مسیر سبز و خاطره‌انگیز را به عنوان جاده‌ی معنوی مقاومت و وفاداری تصویر می‌کند. صدای «چوشلار» یعنی پاها، یعنی راه‌روها که به سوی کربلا می‌روند، نماد قدم‌هایی است که برای حق، برای عدالت، برای ایمان، بر می‌دارند. این جاده، جاده‌ی حیدربابا است، جاده‌ای که در مقابل جاده‌های آسفالتی تمدن جدید، هنوز خاکی، هنوز زنده، هنوز نفس می‌کشد. اما شاعر، با فریادی درونی، آرزو می‌کند: «دوْشسون بو آج یوْلسوزلارین گؤزوْنه / تَمَدّونون اویدوخ یالان سؤزوْنه» امیدوارم این درد راه‌گم‌کردگان، این رنج بی‌راهگان، به چشم آنانی که در دام یالان تمدن گرفتارند، بنشیند. «تمدّونون اویدوخ یالان سؤزوْنه» به یالان شیرین تمدن که گفت: «ثروت، پیشرفت، شهرت، لذت، مال»، اما نگفت: «عشق، وفاداری، هویت، ایمان، انسانیت». شاعر می‌خواهد آنان که گمراه شده‌اند آنان که در شهرهای بزرگ، در پشت مانیتورها، در میان تبلیغات و شبکه‌های مجازی، راه خود را از دست داده‌اند لحظه‌ای بایستند، به این جاده‌ی خاکی نگاه کنند، و ببینند که راه واقعی، همین جاست جایی که قدم‌ها به سوی کربلاست، نه به سوی مراکز خرید. وقتی شاعر می‌گوید:

حیدربابا، آغاجلارون اوجالدى
آمما حئییف، جوانلارون قوْجالدى...

تنها از گذر عمر سخن نمی‌گوید. او در اینجا، تضاد میان رشد طبیعت و افول انسان را به تصویر می‌کشد — طبیعت که همچنان سیر تکامل خود را با وفا پیش می‌برد، اما انسان‌ها، به ویژه جوانان، که در دام وعده‌های دروغین تمدن جدید افتاده‌اند، دیگر نمی‌رویند، نمی‌سازند، نمی‌آفرینند؛ فقط می‌پیرند — نه در سن، که در روح. این «قوْجالدى» نه تنها به معنای پیری جسمی است، بلکه به معنای فرسودگی ایده‌آل‌ها، خستگی عشق، و بی‌حالی روح در برابر درخشش بی‌معنای فناوری و مصرف‌گرایی است. شهریار در جای دیگر، با نگاهی تلخ‌تر، از این باور بی‌جا سخن می‌گوید:

دونیا گوزل دیر، آمما بو گوزللیک
بیر سایه‌دیر، بیر سایه...

این «گوزللیک»(زیبایی) که ما را فریب داد، شهرهای بزرگ، ماشین‌ها، لباس‌های نو، شبکه‌های مجازی، پیشرفت ظاهری در نگاه شاعر، سایه‌ای بیش نیست؛ سایه‌ای که با اولین وزش باد حقیقت، از میان می‌رود. و چه بادی قوی‌تر از مرگ، از فراموشی، از بی‌هویتی؟ شاعر می‌داند که این تمدن، ما را از خود واقعی‌مان دور کرده: از صدای مادرمان در سحرگاه، از بوی خاک بارانی روستا، از دستان پدرمان که بر شانه‌مان می‌ماند، از آن بازی‌های بی‌پایان در کوچه‌های خاکی که هر ذره‌اش، حافظه‌ی زندگی‌مان بود. و شاید تلخ‌ترین بیت این نقد فرهنگی، جایی باشد که می‌گوید:

من دونیانین دونیاسین گؤردم
دونیا گؤردویوم دونیا دئیل دی...

او جهان‌های جدید را دید، شهرهای بزرگ، دانشگاه‌ها، کتابخانه‌ها، فرودگاه‌ها، اما به این نتیجه رسید که این، جهان واقعی نیست. جهان واقعی، جایی است که انسان در آن، انسان می‌ماند. نه ابزار مصرف، نه عددی در آمار، نه محصولی در بازار. جهان واقعی، همان «کند» (روستا) کوچک است که در آن، نام تو را با عشق صدا می‌زنند، نه با شماره‌ی ملی یا کد پستی. این شعر، نقدی است به تمدن بی‌روح، تمدنی که انسان را از خودش، از خانواده‌اش، از زمینش، و از خدایش جدا کرده است. اما شهریار، شاعر امید است  حتی در تلخ‌ترین افسوس‌ها. او می‌داند که این تمدن جدید، مانند همه‌ی تمدن‌های پیشین، فانی است. و آنچه جاودانه می‌ماند، ریشه‌هایی است که در خاک فرهنگ و اخلاق کاشته‌ایم. همان‌جا که می‌گوید:

گؤزلریم یاشار، یاریم یادیمدا
بیر گون گلر، دئیلر: "اُلَ دَ یادیمدا!"

حتی اگر امروز جوانان گمراه شده باشند، حتی اگر ما در دام مدرنیته گرفتار شده باشیم، یاد آن عشق، آن وطن، آن انسانیت، زنده است در چشمان شاعر، در صدای مادر، در نوای باد کوهستان. و روزی خواهد آمد که دوباره از این یاد، جهانی جدید می‌سازیم جهانی که نه بر پایه‌ی مصرف، بلکه بر پایه‌ی همدلی، هویت، و معنا استوار باشد.
«حیدربابا» تنها یک شعر نیست، یک جنبش فرهنگی است. در دوران جنگ تحمیلی، این شعر در جبهه‌ها خوانده می‌شد و رزمندگان با شنیدن نام «حیدربابا»، حس مقاومت و شجاعت را در خود زنده می‌کردند. در مراسم عزاداری، این شعر با صدای بلند خوانده می‌شود و احساس همبستگی و همدردی را عمیق‌تر می‌کند. در جشن‌های ملی، این شعر هویت مشترک را یادآوری می‌کند. شهریار با این شعر، مرز بین شاعر و مردم را از بین برد. او نه شاعر دربار، بلکه شاعر کوچه، شاعر مزرعه، شاعر مسجد، و شاعر خانه است. این شعر، جامعه‌ساز جامعه‌ای بر پایه‌ی عشق، اخلاق، و هویت مشترک استوار است. و شاید همین است پیام نهایی «حیدربابا»: 
تمدن‌ها می‌آیند و می‌روند، اما انسان، اگر به ریشه‌هایش وفادار بماند، همیشه زنده خواهد ماند. 
حتی اگر در دنیایی زندگی کند که به او می‌گوید: "پیشرفت کن!" اما نمی‌پرسد: "به کجا؟" 
حتی اگر در شهری زندگی کند که همه چیز دارد جز جایی برای دل. 
حتی اگر در قرنی زندگی کند که همه چیز را می‌داند جز اینکه چرا دارد.
شهریار، با «حیدربابا»، نه شعری سروده، که آیینه‌ای در دستان جامعه گذاشته است. آیینه‌ای که اگر با دقت به آن بنگریم، نه صورت مادی‌مان، که روح گمشده‌مان را در آن خواهیم دید. و شاید، فقط شاید، با دیدن آن تصویر، راه بازگشت را پیدا کنیم . راهی که از دل کوه‌ها، از زیر باران‌ها، از میان اشک‌های مادران، و از زبان کودکان بی‌گناه شروع می‌شود و آنگاه، شاید دوباره بتوانیم بگوییم: 
"حیدربابا، من هنوز انسانم و هنوز به عشق، به خدا، و به خاک وطنم باور دارم."
به قلم علی کریم پور
انتهای پیام/
حیدربابای شهریار؛ روایتی از هویت و درنگی بر عشق نصر

ثبت نظر

نمایش 0 نظر

پژوهشیار