درباره مرحوم استاد بهروز خاماچی؛
مردی که بزرگ زاده، بزرگ زیست و بزرگ رفت..
1403/09/24 - 07:31 - کد خبر: 126302
نسخه چاپی
نصر: آیا لحظه حال میتواند به چنان التهابی دچار شود که سیر خطی زمان را در هم بشکند، گذشته را به حال بیاورد و ساکنان لحظه حال را به گذشته پرتاب کند؟ آیا ممکن است در لحظهای از تاریخ چنان گشایشی رخ دهد تا آن اشباحی را که در راه آرمانی مشابه تلاش کردند و با مرگی هولناک از دست رفتند، دوشادوش خود در خیابان ببینیم؟ آیا انسان زنده در لحظه حال میتواند اشباح قهرمانهایش را از زیر آوار مهیب تاریخ بیرون بکشد و به اکنونش احضار کند و از پشتیبانیشان بهره ببرد؟
وقتی حرف از تاریخ معاصر تبریز و کوچه پس کوچه ها و محلاتش میشود، ناخودآگاه انبوهی از پرسشهای تاریخی بر سرت آوار میشوند. اما هنگامی که میان اسناد، پاسخی روشن را جستوجو میکنی معمایی تلخ وجودت را فرا میگیرد، به گونهای که با کمی جستوجوی بیشتر، خودت را میان آوار مهیب تاریخ، غرق در مرداب دروغ و حقیقت، دوشادوش با مردگان اعصار خواهی یافت. در این میان اما استاد بهروز خاماچی با بهکارگیری عنصر پژوهش، ارتباط فیس تو فیس با مردم محلات مختلف تبریز، تاریخ معاصر تبریز را به ثبت رسانده است. همسالانم استاد بهروز خاماچی را نمی شناختیم و ندیده بودیم و اگر روزی در کوچه و خیابان هم از کنار ما گذشته بود، نمی دانستیم که او یکی از خوبان روزگار است. در شهر زندگی می کرد و شهر را بهتر از هر کسی می شناخت. تمام کوچه پس کوچه های تبریز را وجب به وجب گشته بود و به نام می شناخت. اما سخن گفتن و سر و لباس او چنان ساده و به دور از تکلف بود که گاهی به روستا که می رفت، هیچ روستایی او را غریبه نمی دید. کت و شلوار شهری ها را می پوشید و بیشتر به رنگی ملایم ، خاکستری، خاکی و گاه سرمه ای. ابزار کار او یک مداد و یک کتابچه ی جیبی کوچک و یک عینک بود در دبیرستان که معلم تاریخ ما بود . اگر دسته ی عینک می شکست یا پیچ آن می افتاد، به جای دسته ی افتاده یا گم شده یک ریسمان به آن می بست و آن ریسمان را گاه و نه همیشه، دور گوش خود می پیچید، یا عینک را با همان یک دسته جلوی چشم نگاه می داشت و چیزی را که می خواست بخواند می خواند. مداد و کتابچه ی کوچک هم برای یادداشت کردن چیزهایی بود که می بایست بعد روی آنها کاری انجام می داد. گاه سر کلاس درس، یک قلم تراش در دست او بود. سالی که من در سال دوم دبیرستان شاگرد درس تاریخ او بودم، استاد خاماچی میانسال بود و بسیار شوخ طبع . هر حرفی را از هر گوشۀ کلاس می شنید. یک روز هم که در تاریخ انگلستان، به ملکۀ ویکتوریا رسید و گفت: ”یک دختر هجده ساله امپراتور انگلستان شد.“ یکی از بچه ها که بزرگ تر از ما و مبصر کلاس هم بود، برای آن ملکۀ هجده ساله هیجانی نشان داد که استاد شنید و گفت: ”زهر مار! برای همین است که سه سال توی این کلاس مانده ای!“ و ما هم فهمیدیم که مبصر کلاس را از میان تنبل های سال پیش انتخاب می کنند!
یادش گرامی باد.
به قلم هادی دهقانی/روزنامه نگار
انتهای پیام/
نصر