به گزارش نصر، راستش را بخواهی فلانی، حس لذت سرشار آن یکلقمه نان حلال سر سفره را از همان کودکی همراه خودم داشتم؛ من هیچوقت مردی نبودم که نان را از نامرد گدایی کنم! هر آنچه بود حلال بود و حلال بود و حلال بود. هر روز از کلهسحر قامت میبندم و مات مهر روی زمین، آهسته میگویم "یاالله" و کارم را شروع میکنم و وقتی هوا تاریک میشود سربالا گرفته و نمیدانم برای بار چندم ولی از نو میگویم "یاالله" و رزق آن روزم را میگذارم روی جفت چشمهایم! آخر خیلی حلال است.
به من میگویند ابراهیم حمال
باور کن لقمه حلال خودش را یکجوری در زندگیات نشان میدهد؛ در اولاد صالح، در برکت رزقوروزی! در شریک زندگی؛ مثلاً ببین من فقط از دار دنیا همین یک گاری را دارم ولی با همین گاری سه دخترم و دو پسرم را بزرگ کردم؛ دانشگاه رفتند و آخرسر هم جهیزیه آبرومند برای دخترانم خریدم و فرستادمشان خانه بخت و پسرهایم را هم زن دادم؛ الحمدلله الآن همگی خیلی خوشبختاند! دیگر چه میخواهم از این دنیا؟خدا را شکر دستم را جز خدا جلوی کسی دراز نکردم، حالا هِی باجناق پولدارم شماره من را در گوشیاش ذخیره کند "حامبال ابراهیم"(ابراهیم حمال)، فلانی، کار که عار نیست مهم حالِ دله که حالِ دل من کجا و حال دل باجناقم کجا. اینجا بزرگترین بازار مسقف جهان و اینها حرفهای آقا ابراهیم معروف به مَش ابراهیم بازار تبریز است؛ مَش ابراهیم 50 سالی میشود که بهعنوان باربر در بازار تبریز مشغول به کار است، پشتبند همه حرفهایش خدا را شکر بود و بس! مَش ابراهیم از روزیاش راضی بود و حتی یواشکی بهم گفت که خدا هم از او راضی است وگرنه این همه حال خوب را بهش نمیداد.
حکایتی از آدمهای خیلی معمولی دور و اطرافمان
همانطور که از مقدمه گزارش عیان است، موضوعمان باربرهای بازار بزرگ تبریز هستند، نیازی نیست زیاد دنبالشان بگردی، زیرا هر جا سر برگردانی جوان و پیرمردی را خواهی دید که یک گاری به دست گرفته و زیر سقف بزرگترین بازار مسقف جهان از این طرف به آن طرف میروند! به قول یکیشان که میگفت ما هم اسنپ و تپسیهای بازار تبریز هستیم و اینجور ما را نگاه نکنید گاریهایمان هم عین ماشینهای مدلبالا و پایین با هم فرق دارند. از هر طرف که نگاه کنید، قصه باربرهای بازار تبریز حکایت جذابی برای روایت دارد، یک حکایت پایان باز ازهمگسیخته! پس چند دقیقهتان را بگذارید برای این روایت از آدمهای نان حلال درآوری که شاید کمتر دیده میشوند.
گاریاش را به درخت وسط تیمچه بازار مظفریه تکیه داده بود، خودش هم کمی آنطرفتر داشت با گوشی نوکیا 3310 بلندبلند حرف میزد؛ البته مدل گوشیاش را از نوستالژی نارنجیرنگ این گوشی که پدربزرگم هم داشت میدانم؛ از حرفهایش آنطور که فهمیدم، تولد نوهاش بود و قرار بود پدربزرگ برای نوه جان یک اسباببازی کامیون بخرد و اکیداً هم آن پشت خطی تأکید داشت که حتماً بیل و کلنگ هم داشته باشد! آقا قربانعلی هم مدام چشم چشم میگفت و ریزریز میخندید. با آقا قربانعلی حین صحبت با تلفنش، چند دفعهای چشم تو چشم شدیم و همین که گوشی را قطع کرد به طرفم آمد: «بار دارید؟ من الان وقتم خالی هست هرجا امر کنید، برویم و بارها را تحویل بگیریم، تا دم در ماشین هم میآورم»!گفتم بار ندارم ولی یک کار دیگر با شما دارم و بعد به عکاسمان که داشت از باربرها عکس میگرفت اشاره کردم، خبرنگاریم و میخواهیم از باربرهای بازار تبریز گزارش بگیریم. دستهایش را بهم فشرد و خندید: «آخر من چهکارهام؟ من بلد نیستم که حرف بزنم! اصلاً در چه مورد باید حرف بزنیم»؟ قرار نیست چیزی بلد باشید، یک مکالمه ساده، فکر کنید دارید با دخترتان حرف میزنید! خلاصه هر طور که بود با آقا قربانعلی از هر دری حرف زدیم.
آقا قربانعلی۶۸ساله بود، نه بیمهای داشت و نه هیچ ضمانت شغلی ولی به قول خودش خدا را که داشت! چهار فرزندش هم همگی دانشگاه دیده بودند؛ میگفت از سیزده چهارده سالگی کارگری و باربری میکند! میگفت گاهی روزانه چند تن را به گاریاش میزند و با صدای لق لق چرخهای آهنی هرز در رفته گاریاش به این طرف و آن طرف میبرد. گفتم آقا قربانعلی یک سؤال بپرسم ناراحت نمیشوید؟ کمی مکث کرد: «دو تا بپرس، چرا ناراحت بشوم حتماً سواله که ایجاد شده است».میگم در این سالهایی که باربر بودید، روزی بوده که یکی از بچههایتان از شغلتان خجالت بکشند؟مثلاً یک چیزی بگویند که دلتان بشکند؟زد زیر خنده: «نه اصلاً، چرا باید خجالت بکشند؟ با همین چهارچرخ فلزی، قد کشیدند، درس خواندند، ازدواج کردند و الآن هر کدام سر زندگی خودش است؛بههیچوجهه از شغل پدرشان خجالت نکشیدند که هیچ بلکه همیشه با افتخار هم از من یاد میکنند! مثلاً دخترمآن قدر من را پیش خانواده همسرش بزرگ جلوه داده است که شدهام ریشسفیدشان! به هر مشکلی بربخورند حتماً سراغ من میآیند».
داشتم به عکاسمان میگفتم که چرا اکثر این باربرها پا به سن گذاشتهاند و دیگر وقت کار کردنشان نیست که یکهو عکاسمان به یک جوان سی و خوردهای سال اشاره کرد؛ گاریاش با بقیه فرق داشت و کمی کوچکتر و حالت ایستاده داشت. جلوتر رفتم و اجازه گرفتم تا عکسش را بگیریم و همان حین چندکلمهای هم با هم حرف بزنیم. متولد سال 1367 بود و متأهل؛ میگفت قبلاً در یک کارخانه کار میکرد و بعد که کارخانه تعدیلنیرو میکند مدتی از کار بیکار میشود تا اینکه با تهمانده پولش یک گاری ارزانقیمت میخرد و برای باربری به بازار میآید و الآن پنج یا 6 سالی است که بهعنوان باربر در بازار کار میکند. آقای عبدالهی میگفت ابتدا همسرش شغلش را دوست نداشت و انگار خجالت میکشید ولی الآن اصلاً خجالت نمیکشد و همیشه از من تشکر میکند که برای زندگیمان هیچی کم نمیگذارم و یا سعی خودم را میکنم. همانطور که خودش میگفت کمی مشکل جسمی دارد و نمیتواند هم هر کاری را بکند و هم کارش طولانیمدت باشد ولی خُب زندگی خرج دارد و معلولیت و سلامتی جسم نمیشناسد.آقای عبدالهی آرزو داشت تا کمی پول دست و بالش بیاید و از این گاری بزرگها بتواند بخرد، میگفت اگر آن را بخرم، درآمدم دوبرابر میشود و میتوانم در هر بار چند تن بار بزنم و جابجا کنم.
یعقوب قالیشویی دیروز و یعقوب باربر امروز
سر راستهبازار روی گاریاش نشسته بود و داشت با چند نفر حرف میزد! جلوتر رفته و خودم را معرفی کردم، اولش قبول نمیکرد ولی بعد راضی شد و قول گرفت تا همه حرفهایش را منتشر کنم. آقا یعقوب خیری، ۶۰ساله؛ میگفت زندگی خوب و سالمی دارد و این را با دنیا عوض نمیکند، میگفت قبلاً برای خودم دبدبه و کبکبه داشتم، بروبیایی داشتم بیا و ببین ولی خُب روزگار زمختتر از این حرفهاست که همیشه بر وفق مرادمان باشد! خلاصه ورق برگشت و ورشکست شدم و الآن سالهای زیادی است که باربری میکنم. آقا یعقوب چند سال پیش شرکت قالیشویی خودش را داشت که چندنفری برایش کار میکردند؛ ولی یکهو همه چی عوض شد و هر چی داشت و نداشت را از دست داد! میگفت اولش باربری کردن برایم سخت بود اما بعدش عادت کردم بهش.میگفت اوایل وقتی بهم میگفتند "آهای حمال بیا اینجا"، "آهای حمال این بارو میتوانی ببری" خیلی بهم برمیخورد ولی بعدش قضیه را در خودم حل کردم، گفتم یعقوب، مگر داری دزدی و اختلاس میکنی که ناراحتی؟ مگر از دیوار مردم بالا میروی؟ دستت را پیش کسی دراز میکنی مگر؟ این هم یک شغل هست خودش هم آبرومند!از خانوادش و مخصوصاً همسرش تشکر میکرد، میگفت همیشه سعی داشتم تا روزی حلال سر سفره ببرم و الآن هم الحمدلله نتیجهاش را میبینم؛ خدا را شکر همه بچههایم صالح و موثر در جامعه هستند.
مُسنترین باربر ؛ معروف به بهبودی آچار فرانسه
داشتم با آقای خیری حرف میزدم که چشمم خورد به یک باربر مُسن و پابه سن گذاشتهای! همین که گاریاش را زیر سایهای پارک کرد سریع کلاه کپ کرمی رنگش را کشید تا زیر ابروها و تکیه داد به دیوار. همه باربرهای دوروبرش میگفتند خانم حتماً با این آقای بهبودی ما هم حرف بزن، قدیمیترینمان همین آقای بهبودی هست، بهش میگویند بهبودی آچار فرانسه!نزدیکتر شدم، آقای بهبودی! آقای بهبودی! کَپ را کمی عقبتر کشید: «بارتان را جابهجا کنم دخترم»؟ گفتم نه باری ندارم فقط چند دقیقه میخواستم وقتتان را بگیرم، همکارانتان گفتند قدیمیترین باربر این بازار شما هستید، درسته؟کلاهش را از سرش درآورد و نگاهی به دو همکار عکاس و فیلمبردار کرد! از رادیو تلویزیون آمدهاید؟ کاش زودتر میدانستم لباس پلوخوریام را میپوشیدم. آنطور که آقای بهبودی برایم تعریف کرد، افراد زیادی در بازار بودند که دیگر سن و سالی ازشان گذشته بود و آقای بهبودی هم یکی از آنها؛ میگفت یادم نیست چند سالم است ولی چند روز پیش نوههایم کیک تولدی برایم خریدند که شمعهایش عدد 83 را نشان میداد.
آقای بهبودی هشت فرزند داشت، مثل بقیه همکارانش که با هرکدام هم صحبت شدیم، شاکر اولاد صالح بودند او هم شاکر این نعمت بود، میگفت: «کاری که با یا الله و یا علی شروع شود، یک نعمت است، چون نمیگذارد کار خطایی بکنی! هِی یادت میاندازد که بالاسری داری و دارد حسابی نگاهت میکند». میگفت: بزرگترین حسرت روز قیامت حسرت خوردن کسی است که مالی را از راه غیر حلال به دست آورد و برای فرد دیگر به ارث گذارد، پس برای اولادمان ارث حلال حتی ناچیز بهجای بگذاریم، زیرا امان از لقمه حرام که پدر یک نسل را در میآورد».آقای بهبودی ذوق داشت برای بچه هایش، دلش غنج میرفت وقتی از نوههایش برایم میگفت؛ از همسرش راضی بود و میگفت یک زن چقدر میتواند کم توقع باشد؟ زنِ من هزار برابر بیشتر کم توقع هست، او نبود زندگی ما دوام نداشت، او نبود من هم نبودم. پیرِ باربری ولی یک نگرانی داشت، میگفت تحقیق کنید و ببینید چرا اکثر این باربرها بعد از مدتی دچار آلزایمر و اختلالات حواسی میشوند و یا قدرت جسمی خودشان را از دست میدهند، همکاران زیادی دارم که دیگر دست و پایشان قدرت حرکت ندارد و افتادهاند در گوشهای از خانه! کسی هم نیست که خرجشان را بدهد؛ یا تعداد زیادی هم آلزایمر گرفتهاند و یکهو میبینی سفارش بار میگیرند ولی یادشان میرود و وسط بازار هاجوواج میمانند که اصلاًا اینجا کجاست و در این بازار چه کار میکنند.
گفتم آقای بهبودی این همهسال است که دارید باربری میکنید شده یک روز یکی از بچههایتان شما را حین باربری ببییند و خجالت بکشند یا اصلاً علناً بگویند که بابا از شغل شما خجالت میکشیم، کار خودت را عوض کن؟کمی به فکر رفت:«بچههایم جوری بزرگ شدهاند که میدانند در این روزگار پول حلال درآوردن خیلی سخت است! میدانند آن یکلقمه نان سر سفره چقدر با سختی آمده است، میدانند باید شریف بود و زندگی کرد حالا با هر روشی! بچههای من سر صبح صدای اذان پدر و مادرشان را شنیدهاند، سر صبح صدای چرخهای گاری پدرشان را شنیدهاند، دیدهاند که یک زن چطور میتواند پشتوپناه یک مرد باشد و دست در دست هم بدهند و یک زندگی آبرومند بسازند، دیدهاند که یک پدر و مادر با درآمد کم توانستند دختر خانه بخت بفرستند و پسر زن بدهند.
سکوت مابینمان حاکم شد، نه من سوالی پرسیدم و نه دیگر او حرفی زد که یهو دوباره به حرف آمد: «بگذار یک خاطره از باربری برایت تعریف کنم، چند سال پیش بود که یک مرد با دو بچه خردسال خود آمد و به من گفت که بار دارم و سنگین است و اگر میتوانی جابهجا کن. بارهایش را به گاری زدم که یکهو دیدم دو بچه خردسالش را هم روی گاری گذاشت؛ گفتم بچهها کمربندها را ببندید که خلبان دارد حرکت میکند، بچهها حسابی شور و ذوق داشتند ولی پدرشان یکهو برگشت گفت: ببینید بچهها این آقا شاید دوست داشت خلبان شود ولی الآن دارد در خیالش خلبانی میکند، شما هم درس نخوانید به این روز خواهید افتاد؛ میشوید یک حمال مثل این». «قلبم عمیقاً شکست، بغض دستش را کرده بود توی گلویم و فقط میخواست خفهام کند، بین راه چیزی نگفتم، همه آن سالهایی که با مشقت و سختی گذراندم بدو بدو آمدند و توی ذهنم صف کشیدند، رسماً داشتم گیج میزدم».
«خلاصه دَم در ماشینشان رسیدیم و بارها را خالی کردم و میخواستم برگردم که طاقت نیاوردم و گفتم، بچهها پدرتان درست میگوید، درس خیلی چیز خوبی است، بخوانید و برای خودتان کسی بشوید، الحمدلله که پدرتان هم داراست و این ماشین و تیپ و قیافه شماست، من نداشتم ولی هشت بچه فوقلیسانس و دکترا بزرگ کردم، بچههایم هر روز بهم میگویند بابا دیگر بس است و بنشین خانه و از زندگیات لذت ببر ولی من قبول نمیکنم چون از همان بچگی سرنوشت من با کار زیاد گرهخورده بود، باید کار میکردم تا هزینه پدر و مادر زمینگیرم را میدادم، باید کار میکردم تا شکم خواهر و برادرهایم را پُر کنم و دیگر وقتی نمیماند که درس بخوانم، آره! به قول پدرتان من خیلی دوست داشتم خلبان شوم و الآن سهم من از خلبانی هم رؤیاپردازی است».
پازلهای تکمیلی بازار تبریز
این حکایت، آدمهایی است که شاید در روز چندین بار چشممان بهشان میخورد و در شلوغیهای روزمرگی زندگی بیتوجه از کنارشان رد میشویم، مردهایی که رزق حلال پیشه کارشان هست؛ آنها پدران خوب این جامعه هستند که هر آنچه دارند را میگذارند تا حرام سر سفرهشان نرود؛ آنها قهرمانهای خانواده خودشان هستند.در این گزارش چندساعته با باربرهای زیادی هم کلام شدم، باربرهایی که اگر نباشند، بازار تبریز قفل است زیرا همین چهارچرخهای فلزی تنها وسیلهای هستند که میتوانند در این دنیای مدرنیته و تکنولوژی، از این طرف بازار به آن طرف بازار مسقف تبریز بروند و اگر نباشند هیچ کالای ترخیصی در دارایی به داخل بازار جابهجا نمیشود و به عبارتی تا مادامی که بازار تبریز است، باربرهای داخل آن هم یکتکه از پازل آن هستند و نباشند همه چیز ناقص خواهد ماند. این باربرها مشکلات بیمه داشتند، ضمانتی از آینده شغلی برایشان نبود و به قول خودشان تا زمانی که جسم اجازه بدهد، میتوانند کار کنند وگرنه...!
گزارش از کتایون حمیدی
انتهای پیام/