به گزارش خبرنگار نصر، خبر فوت “سویل . م” توسط مخاطبان نصر که از همسایگان سویل بودند، به این رسانه مخابره شد. در جریان پیگیری این ماجرا به محل حادثه رفتیم. ضمن پرس و جو از همسایگان دلسوز آن محل که تلاشهای شبانه روزی آنها نيز در پیشگیری از این واقعه شوم کارساز واقع نشده بود، گفت و گویی با آنها انجام دادیم.
گزارش زیر حاصل حضور میدانی در منزل این نوجوان ناکام و محله آنهاست:
وارد محلهای که سویل سالها در آن از شدت کتکهای پدر بیوجدانش سرگردان کوچهها بود و در تنهایی خود به خشم شبها پناه میآورد، میشوم. یکی از همسایهها در حالی که اشک در چشمانش جاری شده بود، گفت: سویل بیچاره تنها ۱۴ سال داشت. معصوم و مظلوم بود. هیچ دوست و همصحبتی نداشت. خدا شاهد هست در تکتک سالها این دختر هر شب عذاب کشیده و گریه کرده است. همه ما شاهدیم که این دختر یک روز خوش ندیده است.
یکی دیگر از همسایگان با دلهرهای عجیب وسط حرف همسایهاش پرید و با خشم گفت: سالها و بارها برای پیشگیری از این اتفاق ناگوار به اورژانس اجتماعی زنگ زدیم، اما دریغ از یک رسیدگی مناسب و اصولی؛ در هر بار تماس با اورژانس اجتماعی یا جواب نمیدادند و یا موفق به تماس نمیشدیم و یا ما را تهدید میکردند که اگر دروغ گفته باشیم، از ما شکایت خواهند کرد!
یکی از دختران جوان این محله که مدام پیگیر این ماجرا بود، گفت: طی تماسهای مکرر با اورژانس اجتماعی فقط یکبار قبل از نوروز امسال، دو نفر کارشناس از طرف اورژانس اجتماعی به این خانه آمدند و از والدین "سویل" تعهد گرفتند و رفتند.
یکی دیگر از همسایگان اظهار کرد: بارها ما همسایگان واسطه شده و با خانواده سویل صحبت کردیم. بارها تذکر دادیم که روزی صبر این دختر لبریز خواهد شد و خودش را از این زندگی نکبتباری که برایش ساختید خلاص خواهد کرد، اما دریغ از ذرهای توجه و یا ذرهای محبت! هیچ گوشی بدهکار حرفهایمان نبود.
** اورژانس اجتماعی توانایی ندارد!
اهالی این محله که از ناتوانی رسیدگی اورژانس اجتماعی در فاجعههایی چون کودکآزاری و خودکشی به شدت گله مند بودند و مدام اورژانس اجتماعی را مقصر میدانستند، گفتند: هربار که سویل توسط پدرش کتک خورده و او را بدون لباس گرم در شبهای زمستانی به بیرون از خانه می انداختند و یا هربار که زیر کتکهای پدر بی رحمش فریادش به آسمان میرسید و با نجوای یا امام حسین درخواست کمک میکرد، طاقت همهمان طاق میشد و دلمان به درد میآمد و تنها کاری که از دستمان برمیآمد، تماس با پلیس و اورژانس اجتماعی بود، اما هیچ ترتیب اثر مناسبی از سوی اورژانس اجتماعی نیز داده نمیشد. گویا آنجا هم از همان ادارههای بخور بخواب است. کسی خودش را به زحمت و به دردسر نمیاندازد.
از تجمیع صحبت و درد و دل اهالی اینمحله متوجه شدم که سویل دو برادر دوقلوی کوچک دارد و پدرش خواننده مجالس عروسی و مادرش معلم یکی از مدارس همین محله است. سن پدر و مادر سویل کمتر از ۵۰ سال است.
یکی دیگر از خانم های این محله در حالی که سرش را به دیوار تکیه داده بود گفت: شب تا صبح خواب به چشمانم نیامده است. امیدوارم خداوند همان عذاب ها را در همین دنیا به این پدر مادر سنگ دل بدهد. نمی دانم بعد از خودکشی سویل چگونه شب ها سرشان را روی بالش گذاشته و خوابشان میبرد، اما این خانواده ای که من می شناسم از اینکه یک نان خور از سفرهشان کم شده خوشحال خواهند شد.
نزدیک آن خانم شدم تا بتوانم اطلاعات بیشتری بگیرم که یکی دیگر از آقایان گفت: میدانی ماجرا چیست دخترم؟ پدر و مادر سویل پسردوست هستند و تمام سختی های زندگی را سر سویل خالی میکردند. پدر مادر این دختر بیگناه از ابتدای زندگی اختلاف داشتند و کتک هر سری دعوا بین زن و شوهری را سویل بیچاره می خورد.
همان دختر جوان و دل نگران بار دیگر ادامه داد: سویل هیچ وقت نتوانست معنی اعتماد و عزت نفس را بداند، سویل هیچ گاه جایگاه زندگی کردن نداشته است. حتی برای خودش و برای گریههایش اتاقی نداشت. از طرفی یک عموی معلول داشت که در طبقه بالای این خانه ۳۰ متری زندگی می کرد که آن نیز در حد ممکن سویل را اذیت کرده و صبرش را لبریز میکرد. طبقه پایین هم که مختص دو برادر و پدر و مادرش بود. راهپله تنها جایی بود که سویل میتوانست آنجا زندگی کند و در همان جا هم به زندگی خود پایان داد...
** صد مشت خاک سویل بر سر پدر و مادر ریخته شده بود
در حین صحبت با اهالی محل بودم که متوجه شدم پدر و مادر سویل به همراه تعدادی از فامیلهایشان به سمت خانهشان باز میگردند. سر و وضع نامناسبی داشتند انگار که صد مشت خاک بر سرشان ریخته شده بود. گویا از سر خاک سویل بازمی گشتند، بلی درست فهمیده بودم.
همان خاکی که سویل برای همیشه در آن دفن شد تا به آرامش برسد، بر سرشان ریخته شده بود. اهالی محل همه با بغضی ترکیده یک صدا فریاد زدند و خطاب به پدر مادر سویل گفتند: «راحت شدید؟ نان خور خانه تان کم شد؟ وجدانتان آسوده شد؟ دیگر سویلی نیست که او را کتک بزنید!»
نگاهی به قیافه پدر سویل کردم. گویی هیچ شرمنده و پشیمان هم نبود. حتی یک اشک از چشمانش نریخته بود. فقط می گفت: اینبار من که در خانه نبودم تا او را اذیت کنم. حتما با مادرش به مشکل برخورده بود.
مادر سویل حالی برای حرف زدن نداشت و در جواب حرف شوهرش گفت: صبح تا ظهر مدرسه میروم و زمانی که به این خانه باز میگردم، با مشکلات زندگی دست و پنجه نرم می کنم. با وجود سه فرزند و مشکلات آنها، از طرفی مجبورم از برادر شوهر معلولم نیز نگهداری کنم اما مشکل من شوهرم است که با رفتارهای وحشیانهاش مرا دیوانه کرده است.
مادر سویل ادامه داد: بارها قصد جدایی و طلاق را داشتم، اما آخرین باری که میخواستم جدا شوم، زمانی بود که متوجه بارداری ام شدم و در ادامه مشکلات قانونی و طی مراحل طولانی قانون باعث شد دندان به جیگر گرفته و این زندگی نکبتبار را به جان بخرم.
ویافزود: شوهرم همیشه مرا کتک می زند. تنها زمانی که روی خوش زندگی را می توانستم ببینم زمانی بود که پدر سویل به مجالس میرفت. شوهرم هیچ وقت اجازه نداد من با یکی از همسایگان رفت و آمد داشته باشم و یا حداقل شمارهای از همسایه ها داشته باشم.
مادر سویل ادامه داد: آخرین شب زانوی سویل از شدت کتکهای پدرش به درد آمده بود، حتی فردای آن روز، سویل قبل مدرسه رفتن از من خواست تا او را به دکتر ببرم، اما فکرش را نمی کردم که این آخرین خواسته سویل باشد.
***
از اهالی محله خداحافظی کرده و قول دادم این موضوع را از اورژانس اجتماعی بهزیستی استان حتما پیگیر باشم. فکرم درگیر لحظه به لحظه ماجراهای اتفاق افتاده برای سویل بیچاره بود. تصورش خیلی دردناک بود. با خود میگفتم طنابی كه ميتوانست ابزاری براي بالا رفتن از چاه وحشت و زندگي دور از مهر و عاطفه والدين آزار دهنده سویل باشد، حال بر گردن نحیف و ظریفش پیچید و در نهایت منجر به ترک دنيا با همه بي مهري هايش شد.
آری زندگي سرد در كنار خانواده بيرحم و بيعاطفه براي سويل به بن بست رسيده بود؛ بن بستي که به خیالاش با ترك آن شايد آغازگر راهی بیدردسر برای زندگي در دنياي ابدی و خيالياش باشد، اما دريغ از اينكه اين تصميم شوم و شيطاني تنها رنگ زندگي خاكسترياش را به سياهی بدل کرد.
آزار و اذيت جسمي و رواني از سوي خانوادهاش، وجود لکه سیاه بیمهری و بیتوجهی و تبعیض بین فرزندان، ديگر امان زنده بودن را از او گرفت.
در این خانه آفتاب عاطفه و مهربانی برای سویل هیچ وقت طلوعی نکرد و در عصر یک روز پاییزی زندگی خود را به طناب دار گره زد و براي همیشه غروبي ابدي و غم انگيز را به خانه آورد.
غروب تنها پایان زندگي برای سویل نبود، گويي وجدان و محبت و عاطفه نیز برای همیشه در اين ديار غروب کرد.
گزارش از سحر مغفرت
انتهای پیام/