گفت و گوی اختصاصی نصر با مادری با پنج فرزند معلول!
تومور مغزی دارم؛ اما باز هم عاشقانه دوستش دارم!
نصر: روز مادر را بهانه کردیم و پای درد و دل های مادری نشستیم، مادری که با وجود تمام سختی هایی که در زندگی خود کشیده است، اما تمام آن سختی ها را به خاطر فرزندانش با جان و دل تحمل کرده است.
به گزارش نصر، راستش را بگویم وقتی صحبت هایش را می شنیدم، واقعا کم می آوردم در توصیف از خودگذشتگی ها و ایثارهایی که یک انسان می تواند داشته باشد! به نظرم این ایثارها تنها از سوی یک مادر می تواند باشد ولاغیر.
مادری که حتی تمام کلمات دنیا هم نمی توانند مقام و منزلت وی را توصیف کنند.وقتی بر روی پایان نامه ام کار می کردم، با این مادر آشنا شدم؛ 55 ساله است و پنج فرزندش معلول بودند که در حال حاضر فقط دو تن از این فرزدان زنده هستند.
منزلشان در گوشه ای از این کلانشهر قرار دارد، تصمیم می گیرم بروم و پای صحبت هایش بنشینم، وقتی در را برایم باز می کند، فکر می کند باز هم به خاطر کار پایان نامه ام به منزلشان مراجعه کرده ام؛ دعوتم می کند به داخل، وارد حیاط می شوم، حیاطی نسبتا کوچک که دورتا دور آن را درختان فراگرفته اند و در وسط حیاط هم حوض کوچک آبی با یک شیر آب قدیمی خودنمایی می کند، با مشاهده این صحنه ناخودآگاه یاد ایام قدیم می افتم، چقدر زندگی ها عوض شده است، حیف آن روزهای قدیمی که برای همیشه رخت بربستند و رفتند.غرق در افکار خود بودم که به داخل خانه راهنمایی ام می کند.
خانه ای بسیار قدیمی بدون مبلمان و وسایل تشریفاتی، فقط یک تلویزیون در گوشه ای از خانه با ظاهری داغون خودنمایی می کند، نه تنها روی میز گذاشته نشده است بلکه جلوی تلویزیون یک بالشتی قرار داده شده است که جلوی دید نصف صفحه تلویزیون را هم گرفته است؛ در سمت دیگر خانه یک بخاری تقریبا شکسته قرار دارد که قفط جای شعله هایش سالم مانده است؛ با تعارف این مادر در گوشه ای از این خانه می نشینم. سر برمی گردانم به سمت آشپزخانه، آشپزخانه که چه عرض کنم ظاهرا فقط آشپزخانه است؛ یک ظرفشویی دارد که کابینت زیر آن کاملا شکسته است و وسایل عجیب و غریبی مانند ظرف ریکا، آبپاش، ظرف روغن ماشین، ظرف کمپوت و... قرار دارد که داخل همه این ظرف ها پر از آب است. و یک گاز شکسته دیگر هم در آن طرف آشپزخانه به چشم می خورد؛ والسلام.
سر صحبت را با مادر باز می کنم و می گویم آمدنم ارتباطی با موضوع پایان نامه ام ندارد، بلکه به بهانه روز مادر می خواهم حرف ها و در و دل ها و سختی هایی که برای این فرزندانت کشیدی را برای مخاطبان ما نقل کنی. با گفتن این حرفم اشک را در چشمان پر از غمش به وضوح می بینم، عذرخواهی می کنم و می گویم اگر نمی توانی مزاحم نشوم. می خواهم بلند شوم که دستم را می گیرد و می گوید: نه دخترم بشین، می خواهم حرف هایی را که سالیان سال است در دلم مانده است و تا الان شنونده ای نداشته است را برایت بگویم.
در حین خواب کتکم می زند
این مادر در شروع درد و دل هایش به آخرین فرزندش اشاره می کند و می گوید: وقتی که 17 سال پیش "تینا"، دخترم، را باردار بودم؛ خیلی به پدرش التماس کردم که سقطش کنیم، چون می دیدم اکثریت فرزندانم بیمار ذهنی می شوند؛ اما با وجود التماس های من پدرش اصلا رضایت نداد و گفت "زن چرا کفر می گویی بچه نعمت خداست، چه بیمار و چه غیر بیمار".
وی با بیان این که تینا مرا از همه بچه هایم بیشتر اذیت کرده است، ادامه می دهد: دخترم همان طور که می دانی معلولیت ذهنی تینا خیلی شدید است و نگه داری اش از همه چیز سخت تر. خودت وضع زندگی ام را می بینی دیگر.
من هم مثل همه خانم ها دوست دارم زندگی معمولی داشته باشم. تلویزیون LED با میز بزرگ، جاروبرقی، لباس شویی، آشپزخانه ای با کابینت هایی که داخلشان پر از حبوبات و ادویه جات و سرویس چینی و بلور و... داشته باشم. من هم دوست دارم به جای این که در بشقاب و کاسه های استیل غذا بخورم، مثل همه مردم در ظروف چینی و بلور غذا بخورم. اما حیف چیکار کنم تینا همه این ها را می شکند و هیچ چیز برایمان باقی نمی گذارد، ما هم مجبور هستیم این مدلی زندگی کنیم.
راستی دخترم، تینا درختان حیاط را خیلی دوست دارد اصلا به خاطر تینا این خانه کلنگی را خریده ایم که از درختان حیاطش لذت ببرد؛ دیگر وسع مالیمان تنها در این حد بود.
مادر به سمت آشپزخانه اشاره می کند و ادامه می دهد: آن همه وسایل عجیب و غریبی که در کابینت ظرفشویی می بینی متعلق به تینا هستند، تینا آن ها را از جان خودش هم بیشتر دوست دارد و همیشه با آن ها بازی می کند. و این که می بینی جلوی تلویزیون بالشت گذاشتیم از ترس تینا است؛ چرا که هر روز چندین بار می خواهد تلویزیون را به زمین بزند تا بشکند اما بالشت مانع از زمین خوردن و در نتیجه شکستن تلویزیون می شود.
به خاطر شدت ضربه ای که به سرم زده است، تومور مغزی دارم
این مادر دلشکسته می افزاید: من هم دوست دارم مثل همه مردم، هروقت که دلم خواست بخوابم بدون این که کسی اذیتم کند؛ اما به خاطر تینا نمی توانم، چرا که اگر بیدار باشد و من بخوابم، در حین خواب مرا می زند و قلب من هم از ترس به تپش می افتد. تنها وقتی می توانم بخوابم که تینا هم در خواب باشد.
وی با بیان این که تینا آنقدر به سرم ضربه زده است که دچار تومور مغزی شده ام، تصریح می کند: هر کسی از دوست و آشنا وضع زندگی ام را می بیند، می گویند "با این اوضاع چگونه دوام می آوری؟ ببر بگذار بهزیستی و بیا با خیال راحت زندگی ات را بکن"، اما هزار سال هم بگذرد و هزاران برابر این مقدار، تینا مرا اذیت کند؛ باز هم به هیچ وجه حاضر نیستم او را به بهزیستی تحویل دهم، تینا جگرگوشه من است و 9 ماه او را در شکمم نگه داشته ام و با پاره شدن شکمم به دنیا آمده است، چطور می توانم به خاطر آسایش خودم، بچه ام، جگرگوشه ام را به بهزیستی بسپارم و خودم در این جا با خیال راحت زندگی کنم؛ نه اصلا این چنین کاری نمی کنم.
آخر می دانی دخترم، تینا اخلاق های خیلی خاصی دارد، مانند این که همیشه نصف شب ها غذا می خورد، یک سری غذاها مثل برنج را اصلا نمی خورد مگر این که در کنارش ماست یا ترشی هم باشد و... . و این تنها این ما هستیم که زبان تینا را می دانیم و نه هیچ کس دیگر.
با این که کتکم می زد، اما بچه ام بود و عاشقش بودم
این مادر داغدیده در ادامه صحبت هایش به روزگار پر فراز و نشیبی که داشت اشاره می کند و می گوید: از زمانی که پایم را به خانه این مرد گذاشته ام یک روز خوش ندیدم، بیشتر از نصف فرزندانم بیمار شدند، آن هم بیمار ذهنی که واقعا نگه داریشان بسیار سخت بود. جانم را به پایشان گذاشتم و با تمام مشکلاتی که داشتند بزرگشان کردم، اما سه تن از آنان را از دست دادم. دخترم داغ اولاد خیلی سخت است، خیلی؛ پسرم جوان ناکانمم را که 21 سال برای بزرگ کردنش زحمت کشیده بودم و هزار و یک خون دل خورده بودم، ناگهان از دست دادم. به اینجا که رسید بغض امان صحبت کردن را از وی گرفت و اشک هایش مانند سیلی بر روی گونه هایش جاری گشت. دلم به حالش کباب شد.
وقتی علت مرگ پسرش را از وی می پرسم، می گوید: پسرم "علی" بیمار ذهنی بود و روزی 20 عدد قرص مصرف می کرد، روزی نبود که همسایه ها برای شکایت نیایند، آخر بیرون با همه دعوا می کرد. در خانه هم آسایش همه را سلب کرده بود، با این که علی هر روز مرا کتک می زد اما هیچ وقت تاب و تحمل اذیت شدن علی را نداشتم. اما علی به خاطر مصرف زیاد قرص ها از دنیا خسته شد و خودکشی کرد و داغش را برای همیشه بر دل من و پدرش گذاشت. با این که 11 سال از مرگ علی می گذرد ولی تا عمر دارم عزادارش می مانم.
فقط می توانم بگویم، مادر بودن شیرین ترین و سخت ترین ماموریتی است که خداوند بر عهده خانم ها گذاشته است. الحق که بهشت زیرپایشان است.
انتهای پیام/
فاطمه قلی پور گنجه لو