یک مادر می گوید و هزار مادر از کنارش می ریزد؛ هزار بار دیگر هم که بنشینی و «ای وای مادرم» را بشنوی، هر دفعه دستمال به دست میگیری و با آن آه جان سوز شهریار، اشک میریزی. یا برای مادری که کنارت جایش سبز است، یا به عشق مادری که نفسش گرمای زندگیات هست.
« یک خواب سهمناک و پریدم بحال تب / نزدیکهای صبح / او زیر پای من اینجا نشسته بود / آهسته با خدا، / راز و نیاز داشت / نه، او نمرده است. »
گورستان نو قم را امروز بیشتر با نام «مرقد مطهر کربلایی کاظم کریمی ساروقی» میشناسند؛ کشاورز بیسوادی که با معجزهای، حافظ قرآن میشود و مریدان بسیار مییابد و در این مکان به خاک سپرده میشود.
با این وجود، این مجموعه کهنسال، در دل خود یادگاران ارزشمندی از این سوی کشور دارد، از تبریز...
از تبریز تا قم را به امید یافتن مزار بانوی فاضل طی کردم که نه تنها مادر بزرگمردی از اهالی شعر و ادب است، بلکه خود در پرورش خلاقیت و شکل دادن زبان شعری فرزند نقش مستقیم داشته است.
رسیدن به گورستان نو قم سخت نیست، درست آن سوی حرم مطهر حضرت معصومه (س)، آن سوتر از کوچه زیبایی که به کوچه «حرمنما» معروف است و حرم از هر نقطهی کوچه دیده میشود، پشت هیاهوی بسیار خیابان و لوازم یدکی فروشها و میان عطر فلافل داغ و صدای مردان جوانی که نشسته روی موتور «فُندق» و مهمانپذیر با پارکینگ معرفی میکنند، درب آهنی بزرگ گورستانی است که روزگاری، گورستان جدید شهر بود و از این رو «گورستان نو» خوانده شد. امروز اما سن و سالی از خودش و گورهای متراکم و بی پایانش میگذرد.
از درب بزرگ گورستان که با ادعیه فراوان و علامتهای بسیار مزین شده بود، می گذرم. از کنار آبسردکنهای اهدایی خانواده متوفیان مدفون در گورستان، از کنار چند بید مجنون که سایهی نامتراکمی روی گرمای قبل از ظهر قم انداختهاند؛ فضا به قدری بزرگ و متنوع است که آدم را ناچار به ایستادن و دیدن این چشم انداز میکند. پیرمردی با چهره آفتاب سوخته و چشمانی که از پس عینک کهنهاش هنوز تیز و براق است، تسبیح میگرداند، صندلی تاشوی کوچکش را زیر همان سایهی بید میگذارد و دوباره شروع به خواندن میکند: «یاسین؛ وَالْقُرْآنِ الْحَکِیمِ؛ إِنَّکَ لَمِنَ الْمُرْسَلِینَ؛ ...»
دور تا دور فضای وسیع گورستان، اتاقهایی است با مهمانانی که به مقصد قیامت، دنیا را ترک کرده اند. اتاقهایی رنگارنگ، همچون آنها که در دلشان خفتهاند؛ اتاقهایی روشن و آفتابرو، اتاقهایی با گیاهان خودروی بسیار، اتاقهایی با عکسهایی که از آنسوی شیشه خاک گرفتهشان در چشمت زل میزنند، اتاقهایی با پشتیهای خرسک سرخ و قالیچه های تمیز، اتاقهایی با سقف و دیوار در آستانه ویرانی، اتاقهایی...
از پیرمرد قرآنخوان سراغ مزار بانویی را میگیرم که برای دیدنش آمدهام. اندکی فکر میکند و با لهجه آشنایی میگوید که از محل آن مزار بی اطلاع است و دیدار مزار دیگری را پیشنهاد میدهد! به ترکی میپرسم چه کنم و چگونه در این وسعت بی پایان آن مزار را بیابم، که اتاقک کوچک مسؤول گورستان را نشانم می دهد.
اتاقک، بالای دهها پله فلزی رو به گورستان است؛ با قفسههایی از ادعیه که وقف گورستان شده اند. پایان پلهها اما درب بستهی اتاقک و قفل بزرگ روی در خودنمایی میکند. با این وجود، شماره تماسی برای امور ضروری روی در نوشته شده؛ چه امری مهمتر از یافتن مهمانی همشهری در شهری دور؟!
هیچ انتظار ندارم کسی پشت خط باشد، اما هست. پیرمردی خوشبرخورد است و با سرعن حرف میزند. باز هیچ امید ندارم در میان هزاران قبر، راهی برای مزار مورد نظرم داشته باشد، اما دارد. میگویم: دنبال مزار «خانم ننه خشکنابی» هستم، و او بدون لحظهای تعلل میگوید: «الان پای اتاقک هستی؟ آنچه پلاک 35 هزار است، سمت چپ را می گیری میروی تا برسی به پلاک چهار هزار، اندکی بالاتر، پلاک چهار هزار و شانزده!
« او پنجسال کرد پرستاری مریض / در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد / اما پسر چه کرد برای تو؟ هیچ، هیچ / تنها مریضخانه، بامید دیگران / یکروز هم خبر: که بیا او تمام کرد »
تشکر و حیرتم را با دعایی پاسخ میدهد و با همان سرعت تماس را قطع می کند.
این مسیری که گفت، یعنی عبور از صدها مزار مختلف که بی هیچ نظمی در حیاط بزرگ گورستان نو خفته اند. عبور از میان سنگهای کنده کاری شده، سنگهای رنگین، سنگهای کاملا پاک شده، سنگهای تنها، سنگهای قیامت...
پلاک چهار هزار را یافتن که به فواصل تقریبا منظم روی دیوار قبور خانوادگی نصب شده یک امر است و رفتن وسط محوطه و یافتن مزاری که فقط عکس قدیمی آن موجود است، یک امر دیگر. حیران در جایی که هیچ ردیف و ستون و نظمی تعریف نشده، ابعاد شکل همه قبول منحصر به فرد است و هیچ تابلوی ایستادهای برای راهنمایی وجود ندارد. قبور وسط حیاط، هر از گاهی پلاک دارند و باقی از همان هم بیبهره اند.
صدای دویدن کودکی که همراه مادرش برای مزاری در همان حوالی آب میبردند، آرامش گرم و تفتیدهی گورستان را خط میزند. هیچ راهی نیست جز جستجو و اعتماد به راهی که قلب نشان آن را پیش پای آدم میگذارد. وسط این گرمای و سکوت، شعری ناخودآگاه ذهنم را پر میکند: « حیدر بابا گویلر بوتون دوماندی، گونلریمیز بیر بیریندن یاماندی، بیر بیریزدن آیریلمایین آماندی ...»
اطراف را نگاه میکنم که ناگهان، نوشتهی طلایی رنگ سنگی سیاه، نگاهم را پر میکند؛ تا به مزار برسم، شعر میخوانم و شعر و شعر؛ سنگ سیاه اما خستگی از تن بیرون میکند؛ اینجا «آرامجای مرحومه مغفوره خانم ننه خشکنابی» است؛ «والده شاعر بزرگ فارسیگوی و ترکیگوی ایران زمین، استاد سید محمدحسین شهریار، که در سی و یکم تیرماه سال 1331 دعوت حق را لبیک گفت و بوسیله شهریار ملک سخن در این محل به خاک سپرده شد.»
و در انتها، نگارنده باز با همان خط طلایی تاکید کرده که: «مادر شهریار تبریز است، شیرزن بود و شیرمردان زاد.»
« در راه قم بهرچه گذشتم عبوس بود / پیچید کوه و فحش بمن داد و دور شد / صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه / طوماز سرنوشت و خبرهای سهمگین / دریاچه هم بحال من از دور می گریست / تنها طواف دور ضریح و یکی نماز / یک اشک هم بسوره یاسین چکید / مادر بخاک رفت. »
اینجا مزار مادر شهریار است، بانوی که تا چند سال قبل و پیش از یادآوری دکتر شعردوست، زیر سنگی قدیمی خفته بود و جز شعری و جملهای، یادی از او نبود. خاطرات استاد شهریار از درگذشت و تدفین مادرش بسیار تلخ و دردناک است؛ گویی تمام مسیر تا قم را در خلسهای سنگین و مهآلود طی کرده و در چنین احوالی مادر را به دیار ابدی رسانده.
با این وجود هنوز و همیشه نام شعر و ادب که میآید، پهلو به پهلویش نام شهریار ملک سخن در ذهن مینشیند، شهریاری که کلماتش نه تنها در سالروز درگذشتش، که در هزاران مناسبت دینی و ملی و انقلابی و بومی دیگر هم ورد زبان همگان است و حال بهتر از هر زمان دیگری میشود دید شاعر محبوبمان تا چه اندازه مدیون و مرهون مادری بوده که همیشه راهنمایش بوده و با کلامش، او را از شاعری خوش قریحه تا قلهای رفیع تا ادبیات رسانده است.
اینجا بهترین جا برای خواندن شهرهای شهریار است... شعرهایی که همواره دور وجود مادرش میگردد، که او سنگ بنای تولد این کلمات درخشان و رقصان را در ادبیات بنا نهاد؛ روز شعر و ادب، روزی برای ادای احترام به این مادر است، مادرِ شهریار شیرین سخن...
حیدر بابا سنین گویلون شاد اولسون، دنیا وار کن آغزین دولو داد اولسون ، سندن گئچن تانیش اولسون یاد اولسون ، دئینه منیم شاعیر اوغلوم «شهریار»، بیر عمرودور غم اوستونه غم قالار...»
فرینوش اکبرزاده
انتهای پیام/