یادداشت/
دیگر صدای جغجغه پیر مرد نمی آید
1403/08/25 - 11:57 - کد خبر: 124683
نسخه چاپی
نصر: امروز عصر بعد از مدت ها مسیرم افتاد به میدان ساعت. جای پیرمرد دست فروش خالی بود، اما رد دردهایی که سال های سال بر دوش می کشید در سنگ فرش های میدان ساعت جا مانده بود.
بیشتر در این مسیر بساط می کرد و اسباب بازی می فروخت. منتظر عابری می نشست که همراهش بچه ای داشته باشد که شاید بیاید و چیزی بخرد. آنقدر با حجب و حیا بود که صدها بار از جلویش رد شده بودم حتی یک بار نگفته بود بیا از من چیزی بخر.
امروز عصر جای پیر مرد دست فروش در میدان ساعت خالی بود، همان پسر بچه ی هفتاد ساله،كه موهايش سفید شده و پای چشم هایش حسابی چروك افتاده بود از بس كه بي محابا مي خندید برای بچه های رهگذر. همان كه صورتش،شبيه تمام آدمهايی بود كه روزگار،از همان بسم الله خلقت، يک درد اضافی و البته یک لبخند همیشگی چپانده توی صورتش.
و به لطف همین دست و دلبازی روزگار ،چشمهای خسته اش مهربانتر شده بود و دلش نازک تر. انگار كه سرنوشت، مُهر شناسايی زده باشد روی صورت ماهش.
آدم پاک و ساده ای كه شايد ذهنش به حساب و كتاب كردن قد نمی داد اما ،بی دريغ مهربان بودن را خوب بلد بود.
جوری می خنديد كه انگار تمام دلخوشی های دنيا را يكجا بخشيده باشند به او.گاهی كه سركيف بود برای بچه ها آواز هم می خواند،راه می رفت وبه تمام عابران عبوس وغمگين،سلام می داد و يک جور قشنگی لبخند می زد كه چروك های دور چشمش عميق تر می شدند.
بعضي وقت ها هم که حوصله نداشت، می نشست روی سنگ فرش میدان ساعت و به نقطه ی نامعلومی خیره می شد، تجسم رويای محال شيرينی در دور دست را می شد توی برق چشم های خاكستری اش ديد.
یکی گفت، زندگی سختی داشت..
و من فكر می كنم كه شايد هم نه.كسی چه می داند كه زندگی به كدام ما سخت تر گرفته است.
كداممان شب های بيشتری را بيدار مانده و بغض،مثل بختكی روی گلويش چنگ انداخته ؟كسی چه مي داند آن وقت هايی که پیرمرد دست فروش، جغجغه به دست تکیه داده به ستون عمارت میدان ساعت می ايستاد، دلتنگ كسی بوده يا نه.يا چند بار مجبور شده ادای خنديدن را دربياورد درست آن موقعی كه هزار پرنده ی غمگين توی دلش گريه می كرده اند؟
كسی چه مي داند؟
حالا اما ديگر هرچه كه بود گذشته است.خيالت راحت مهمان هر روزه میدان ساعت.هيچ چيز مهمی را از دست نداده ای. فقط بدان که چقدر به آن مهربانی بی اندازه ات غبطه می خوردیم.
به خنده های بلند و از ته دلت. به چشم هایت که مثل ستاره می درخشیدند. و حالا هم به رفتن ات.
يادت باشد هر جا که باشی برايمان لبخند و باران بفرست.
به قلم هادی دهقانی
انتهای پیام/
نصر