خبر/
ماجرای مجروحیت رحیم صفوی در تبریز/ اصابت گلوله به پای چپ
1401/11/23 - 13:03 - کد خبر: 87104
نصر: رحیم صفوى می گوید: من در روز 29 بهمن به همراه دوستانم، درون یک ماشین پیکان نشسته بودیم و به سمت مقصد مورد نظرمان مىرفتیم. من در جلو نشسته بودم. وقتى به خیابان «منصور» رسیدیم، یک ماشین متعلق به ساواک، مقابل ما پیچید و شروع به تیراندازى با کلت کرد. در همین حال، یک گلوله به پاى چپ من اصابت کرد و خون جارى شد. دوستان، بلافاصله مرا به سمت بیمارستان 29 بهمن تبریز( پهلوى) در جنب دانشگاه تبریز منتقل کردند.
به گزارش نصر، دامنه قیام مردم تبریز در ۲۹ بهمن به شهرها و استانهای دیگر هم کشیده میشد. سرلشگر سید رحیم صفوی که در روزهای حماسه مردم تبریز در سال ۱۳۵۶ در آن شهر حضور داشت در کتاب خاطرات خود با عنوان " از جنوب لبنان تا جنوب ایران " که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است میگوید: مردم تبریز روز بیست و نهم بهمن ماه سال ۱۳۵۶ که مصادف با چهلمین روز شهادت تنى چند از طلاب و مردم مبارز قم بود، شور و هیجان ویژهاى داشتند. علماى این شهر با صدور اعلامیهاى از مردم خواستند تا مجلس یادبود شهداى قم را در یکی از مساجد تبریز برگزار کنند.
مردم مسلمان و معتقد تبریز، در مقابل مسجد مزبور اجتماع کردند و قصد داشتند وارد مسجد شوند؛ ولى یکى از مأمورین شهربانى مداخله کرد و از ورود مردم به مسجد جلوگیرى نمود. همین امر، موجب بروز درگیرى شد. البته خود بنده در محل حضور نداشتم و با تنى چند از دوستان، سرگرم انجام برخى فعالیتهاى سیاسى بودیم. بیشترین دوستان سیاسى من در تبریز اقامت داشتند و ما در آن روز، به منزل یکى از آنها رفته بودیم.
درگیرى مردم با شهربانى بالا گرفت و سیل خروشان مردم باعث عقبنشینى قواى شهربانى شد. مردم خشمگین، اقدام به آتش زدن کافههاى مشروبفروشى، سینماها و بانکها کردند و بعد از ظهر آن روز، شهر عملا در دست مردم بود. قواى ارتش هنوز وارد معرکه نشده بود. پادگان از واحد گردان یا لشکر بىبهره بود؛ لذا ناچار شدند از نیروهاى آموزشى استفاده کنند.
من در روز ۲۹ بهمن به همراه دوستانم، درون یک ماشین پیکان نشسته بودیم و به سمت مقصد مورد نظرمان مىرفتیم. من در جلو نشسته بودم. دوستانى که در آن مقطع، همراه من بودند، آنقدر که در خاطرم مانده است، شهید مهندس حمید سلیمى و سردار حسین علائى بودند. وقتى به خیابان «منصور» رسیدیم، یک ماشین متعلق به ساواک، مقابل ما پیچید و شروع به تیراندازى با کلت کرد. در همین حال، یک گلوله به پاى چپ من اصابت کرد و خون جارى شد. دوستان، بلافاصله مرا به سمت بیمارستان پهلوى در جنب دانشگاه تبریز منتقل کردند.
در همین احوال، دوستان همراه من و انترنهاى بیمارستان ـ دانشجویانى که مشغول گذراندن سال ششم پزشکى هستند ـ اطلاع دادند که ساواکیها وارد بیمارستان شدهاند و قصد دارند تا همه تیرخوردگان را دستگیر کنند. اینجا بود که مرا با همان لباس بیمارستان و به کمک آسانسور به زیرزمین بیمارستان منتقل کردند و از آنجا با یک دستگاه موتورسیکلت فرارى دادند.
مرا به منزل مهندس رضا آیتاللهى که در آن زمان، رئیس کارخانه سیمان صوفیان تبریز بود، بردند. همسر ایشان که پزشک عمومى بود، پاى مرا پانسمان کرد؛ ولى از عهده بیرون آوردن گلوله برنمىآمد. پاى من هم به شدت ورم کرده بود و خونریزى داشت. به ناچار تا یک هفته در منزل ایشان بسترى شدم. بعد از آن مرا به سمت تهران حرکت دادند.
در تهران وارد منزل یکى از دوستان دانشجو به نام مجیدى شدم و مدتى در آنجا اقامت داشتم. بعد به منزل حجتالاسلام حاج شیخ محمد آلاسحاق رفتم و یک ماه در خدمت ایشان بودم. در همین مدت آقاى آلاسحاق، پزشک جراحى را به نزد من آورد تا گلوله را از پایم بیرون بیاورد. جراح مزبور هم عملش را با موفقیت انجام داد؛ گلوله را داخل باند گذاشت و به شوخى گفت: «این هم هدیه شاهنشاه به شما!».
چهار ـ پنج روز پس از قیام خونین تبریز، ساواک آذربایجان آدرس منزل ما را از طریق دانشگاه به دست آورد و به ساواک اصفهان اطلاع داد. آنها هم یک روز صبح زود به منزل ما واقع در محله خواجوى اصفهان یورش بردند.
برادرم سید محسن صفوى که بعدها در جنگ تحمیلى به فرماندهى قرارگاه صراطالمستقیم رسید و عاقبت هم شهید شد، با قد بلند و هیکل قوىاش مقابل ساواکیها ایستاده بود و با خشم به آنها مىگفت: «فلان فلان شدهها! چرا به خانه ما ریختهاید؟» ساواکیها بلافاصله، سیلى محکمى به گوش او نواخته و بعد مشغول تفتیش خانه شدند.
خوشبختانه سراغ ضبط صوت و نوار حضرت امام که داخل آن بود، نرفتند. مقدارى مواد منفجره هم در زیرزمین منزل نگهدارى مىکردیم که همان روز توسط یکى از دوستان به منزل ما آورده شده بود، توسط ساواکیها مصادره شد. نیروهاى سازمان امنیت برادران مرا به اسامى سید سلمان و سید همایون، مورد ضرب و جرح قرار دادند و آنها را با خود به ساواک بردند.
این دو برادر هم با یکدیگر قرار گذاشتند که نقش بازى کنند؛ بدین ترتیب که سید همایون همه تقصیرها را به گردن سید سلمان بیندازد و سید سلمان هم بگوید: یکى از دوستان برادرم که من او را نمىشناسم، کیف سامسونت را آورد و گفت: این را به برادرت بده!
در آن ایام، رئیس ساواک اصفهان، سروانى بود به نام «نادرى» که پدرم را براى بازجویى به نزد او برده بودند و او با اهانت بسیار به پدرم گفته بود: «باید هر طور شده، پسرتان را پیدا کنید!» پدرم از روى سادگى گفته بود: «پسرم، جوان خوبى است؛ قرآنخوان است و نمازش ترک نمىشود. فقط دنبال یک شغل درست و حسابى مىگردد.» سروان نادرى گفته بود : اگر پسرت خودش را معرفى کند، ما حاضریم او را به خارج بفرستیم و شغل آبرومندانهاى براى او تهیه کنیم.
واقعیت امر این بود که ما تنها نقش بازى مىکردیم و من به شکل صورى، به تعدادى از شرکتهاى مهندسى و زمینشناسى مراجعه کرده بودم و کارتهایى از آنها گرفته و براى پدرم پست کرده بودم که ضمیمه پرونده من در ساواک شد. به هر تقدیر من به اتفاق برادرانم، آنقدر خوب صحنهسازى کرده بودیم که حتى پدرم متوجه نشد که من در قضیه تبریز تیر خوردهام و به شهرهاى مختلف رفتهام. مادرم هم در قید حیات نبود. پدرم البته از مخالفت ما با شاه و دستگاه باخبر بود؛ چون در خلال صحبتهایى که در منزل مىشد، ما مجبور بودیم حرف دلمان را بزنیم و از امام طرفدارى کنیم؛ اما پدرم از جزئیات مبارزه ما اطلاعى نداشت.
انتهای پیام/