گزارش/
باباهای زیرزمینی
1401/11/15 - 22:46 - کد خبر: 86682
نصر: روز پدر فرصتی است تا به سراغ باباهایی برویم که نه معروف هستند و نه اسم و رسم خاصی، باباهای معمولی که برای یک لقمه نان حلال از جان مایه میگذارند.
به گزارش نصر، تو برو لقمهای بزن و جون بگیر تا من هم اینها را خالی کنم و بیام، آخه شدت بارش زیاد شده و میترسم همه جا را آب بگیرد؛ نگاهمو چرخاندم رو این صدا و آدمهایی دور و برم، کسی حواسش به این صدا نبود، اصلا کسی آنها را نمیدید؛ هر کسی در وَرایِ روزمرگی خود غرق بود، از میان رَدِ بهخار بساط لبو فروش میدان رد شده و جلو و جلوتر میروم، درست بالای سرش؛ چترم را بسته و میگویم: حاج آقا قشنگی این برف فقط برای عشاق و این آقای لبو فروشه، وگرنه چیزی جز کفشهای خیس و سینه پهلو و سُر خوردن وسط خیابان و با کله به زمین افتادن برای ما، هیچ کِیفی نداره، شما هم کارتان به مراتب سختتر؛ سرش را بلند کرده و از میان دانههای برفی که سریع روی صورتش نشست، نگاهم میکند:«آره دیگه، بستگی داره تو کدام موقعیت باشی و به این نعمت خدا نگاه کنی! ولی همین را هم شکر، دنیا با همین چیزها زیباست، رسم دنیا همینه و کاریش نمیشه کرد».
سطل پُر از لجن و زباله را خالی کرده و از نو وارد کانال فاضلاب میشود؛ یک پنج دقیقهای طول میکشد تا دوباره برگردد، دستکشهایش را در آورده و دست کشید روی موهایش؛ میپرسم چند سال است که کارتان این است، میگوید:«روزنامهنگاری؟ معروفمان نکنی یه وقت! البته عیبی نداره تو هم عین دختر خودم؛ ۱۹ سالی است که به عنوان نیروی اگو کار میکنم یعنی از همان اول که وارد شهرداری شدم در این بخش هستم».
با تعجب میپرسم، نیروی اگو؟ میگوید:«اگو یعنی نظافت کانالها، گرفتگی کانالها، همگی جزو وظایف اصلی نیروهای اگو است یعنی اگر نیروی اگو نباشد، شهر را آب هم نبرد زباله و لجن فرا میگیرد».
ماخوذ به حیاست، هیچ گلایهای در جملاتش دیده نمیشود، اول همه جملاتش با واژههای هم مترادف با شکر شروع میشود؛ میپرسم اسمتان چیست؟ میگوید: «من حسن سلیمی باسمنج هستم که دار و ندارش در این دنیا یک همسر نازنین و یک دختر و دو نوه است، همه زندگیم کارم و خانوادهام هستند، البته نوههایم جانم هستند، هر روز صبح باید با من به مدرسه بروند و ظهر هم من دنبالشان میروم».
دیدن قشنگیها از بین زشتیها
گوشی را از جیباش در آورده و بلافاصله بک گراند گوشی را نشانم میدهد:«ببین تو رو خدا، دلبرهای بابایی هستند، میمیرم براشون، زندگی همین هست، همین قدر قشنگ». خدا حفظشان کند، ولی سختی کار اذیتتان نمیکند؟ لبخندی زده و میگوید:«کار است دیگر، شکر این را هم دارم، من لذت میبرم از اینکه میتوانم یک گره از مشکلات کشور را باز کنم، یا مثلا وقتی فکر میکنم اگر شغل ما نبود، شهر با چه دردسری روبهرو میشد، به ارزش کارم پی میبرم و با قدرت ادامه میدهم. کلا به درد خور بودن حس خوبیه حالا هر کسی باید به این نقش خود در جامعه نگاه کند و یک حساب سرانگشتی با خودش بکند».
میگویم نکند حقوق نجومی میگیرید خبر نداریم؟ میخندد:« الان هر چه بگویم و تو منتشر کنی، میگویند خود خبرنگار یادش داده است، ولی باور کن به جان تک دخترم که پول مهم نیست، مهم دل خوش است، مهم دیدن قشنگیها از بین زشتیهاست، مهم لذت بردن از ثانیه به ثانیه است و لذت من هم نان حلال و خانوادهام و آن دو نوهام هستند».
میزان بارش برف شدت گرفته و کلِ کلاه و ابرو و سیبیل آقای سلیمی مملو از برف شده است، اما او همچنان از لابلای دانههای برف دوباره عکسهای دیگری از نوههایشان را نشانم میدهد:« آخر تو رو خدا نگاهشان کن، خودِ زندگی هستند، چقدر باید خدا را شکر بگویم که کافی باشد؟»
او ادامه میدهد: دخترم آدمها عین چهار فصل هستند، گاها حال دلمون بهاریه و گاها پاییزی و بارانی، این خودمان هستیم که میتوانیم فصل دلمان را تغییر دهیم، بابا جان زیاد سخت نگیرید.»
کوه زندگی
کمی جلوتر میروم؛ میگویم آقای سلیمی نظر تک دخترتان در مورد شغل شما چیه؟ تا اسمش میآید، لبخندی بر لبانش مینشیند:« دخترا عزیز بابا هستند، یک جوری در قلب مینشینند که انگار قالب شده به یک قلب هستند و آن هم قلب بابا. دختر من هیچ وقت از کار من خجالت نکشیده است و حتی اسم من را در گوشیاش "کوهِ زندگی" سیو کرده است، دخترم همیشه به من میگوید که بابا، خدا به باباها نگاه کرده و کوه را خلق کرده است.»
میپرسم تا به حال شده با شما برخورد بدی شود؟ توهینآمیز باشد؟ یا اصلا در فک و فامیل برخورد بدی شود؟ با اطمینان خاطر میگوید:«اصلا، تاکید میکنم که اصلا! کل فامیل من را دوست دارند و بزرگ خودشان میدانند، شهروندهای تبریزی هم که همه گل هستند، بارها منتظر ماندند تا از کانال بیرون بیاییم و از ما تشکر کنند، همیشه مهر و محبت داشتند».
به آقای سلیمی میگویم، زیر زمین چه خبر است، میخندد: هیچ خبر، همه چی در امن و امان است، فقط کلی زباله و لجن و موش به اندازه فیل.
نزدیک دریچه کانال میرود: ببین از مُرده موش و گربه بگیر تا انواع اقسام زبالهها؛ ولی خُب اگر جمع نکنیم میدانی چه اتفاقی در شهر میافتد؟ جمع نشود انگار سونامی زباله میآید».
دوست آقای سلیمی که او هم جز نیروهای اگو است، میگوید: ما همگی نیروی اگو هستیم، معمولا شبها کار ما شروع میشود، از ۱۲ شب تا ۵،۶ صبح! در کل هر وقت که به ما نیاز باشد، پای کار هستیم و کارمان ساعت مخصوصی ندارد ولی اگر راهتان در ساعت ۲ شب به این دور و اطراف کج شد، قطعا بنده و همکارانم را کنار خیابان خواهید دید». قول میدهم تا همین روزها به اتفاق عکاسمان نصف شب به محل کارشان برویم.
از کادوی روز پدر هم میپرسم؛ میگوید: «پدر خدا بیامرزم، تا مادامی که زنده بود، روز پدر در خانه آنها جمع میشدیم ولی دیگر فوت شد و ندارمش. البته الحمدالله الان خودم بابا و بابابزرگم و روز پدر دو تا عشق به خانه ما میآیند، کادو میآورند. البته یک ماچ آبدار نوههایم بهترین هدیه است».
نان بیات کرم زده با ظاهر خوش را جایگزین نان حلال نکنیم
به دوست آقای سلیمی میگویم، اسمتان چیست و چند فرزند دارید، کلاه سرش را محکمتر کرده و میگوید: مهدی رزمی هستم و سه بچه دارم و از سال ۸۵ در شهرداری مشغول به کار شدهام و الان ۱۰ سالی است که نیروی اگو هستم».
میپرسم اصلا نیروی اگو یعنی چی؟ میگوید: نیروی اگو مثل سایر نیروهای عملیاتی از جمله آتشنشانی، امدادگری و غیره است، یعنی در بزنگاههای شهری از این نیروها استفاده میکنند تا خدایی ناکرده جلوی هر گونه مشکل احتمال در مدیریت شهری را بگیرند.»
سطل را در دست گرفته و آماده میشود تا زیر کانال برود: ببین دخترم، نمیدانم موضوع گزارشت چیست، اما این را به عنوان کسی که از بچگی کار کرده است بنویس؛ نان حلال درآوردن تحت هر شرایطی سخت است اما عجیب شیرین! پس نان بیات کرم زده با ظاهر خوش را جایگزین نان حلال نکنیم.
روزی همیشه پول نیست
او ادامه میدهد: من و همکارانم کاری داریم که جز کارهای سخت و خطرناک است، یعنی پدران زیادی در این شهر و کشور هستند که روزیشان را از زیر سنگ پیدا میکنند؛ ما با روزی حلال و عرق جبین بچه بزرگ میکنیم، از لایروبی زیر زمینِ شهر که گاها با سستی خاک روبهرو است، یا کانالی با برق گرفتگی چند صد ولتاژی.
۵ دقیقهای صبر میکنم تا آقای رزمی کارش را انجام دهد و بیاید؛ آقای سلیمی هم کمی صبحانه خورده و نزدیکتر میآید:«هوالرزاق، روزی دست خداست، ولی روزی همیشه پول نیست، همین کار آدمها، آدمهای دور و اطرافش همگی روزی محسوب میشوند».
آقای رزمی از کانال بیرون آمد؛ سطل پر از لجن را به کمک آقای سلیمی بیرون از دریچه میکشاند و خود نیر بعدا بیرون آمده و کنار دریچه مینشیند؛ هر دو میگویند ما اهل جملات احساسی روزنامهای نیستیم و شاید نتوانستیم آن چیزی را که تو میخواهی را بگوییم و خیلی ساده حرف زدیم؛ میگویم اتفاقا جذابترین جملات در همان سادگی است.
زمان زیادی از وقتشان را گرفتم ولی آنها با همان آرامش و لحن پدرانه زیر برف ایستاده و هم کارشان را انجام داده و هم به تک به تک سئوالهایم پاسخ می دهند، آقای رزمی میگوید: این هم آفیس ماست دیگر؛ ویو کل شهر البته بیشتر زیرِ شهر.
هرگز ناامید نشوید
به هر دویشان میگویم، روز پدرتان مبارک و همیشه سایهتان بالاسر خانوادهتان باشد، حرف آخری اگر دارید، بفرمایید؛ آقای سلیمی میگوید: به همه جوانها که عین بچه خودم هستم میگویم که اولا هیچ کاری که روزی حلال در بردارد، عیب نیست و نباید خجالت بکشید؛ درثانی هرگز ناامید نشوید زیرا فقط در سردر دوزخ نوشته شده که ای آن کسی که به این مکان وارد میشوی، از هر امیدی دست بکش! اینجا که دوزخ نیست، اینجا باید بعد از مردن هر امیدی، یک امید دیگر زاده شده و برایش جنگیده شود.»
کتایون حمیدی
پایان پیام/