گزارش/
پیانیست عاشق، از مهاجرت به آمریکا تا کارآفرینی در تبریز/ همدردی از آن سوی مرزها کاری ندارد
1401/04/07 - 14:54 - کد خبر: 66933
نصر: من ملیت آمریکا را دارم ولی تا الآن سالهای زیادی از بازگشت من میگذرد، من اینجا حال دلم خوش است، من از اینکه در شهر خودم هستم و مادر و پدرم کنارم هستند، حالم خوش است، من دوست دارم اگر دردی در کشورم است با هم بکشیم و اگر شادی است با هم آن را تقسیم کنیم وگرنه ابراز همدردی و خشنودی کردن با هموطنان از آن سوی آب که کاری ندارد.
به گزارش نصر، من در این آبادی پی چیزی میگشتم، پی خوابی شاید، پی نوری، لبخندی؛ دورها، آوایی بود که من را میخواند، پی آن آوا را گرفته و راهی شدم، همانند آنهایی که رفتهاند و یا قصد رفتن گرفتهاند اما نگو دلم را در این آبادی جا گذاشتهام، اینها را آقا فرهاد گزارشمان میگوید.
ماجرا به روزی برمیگردد که برای یک مصاحبه به یکی از مناطق بالا شهر تبریز رفته بودم؛ ۴۵ دقیقهای به قرار مصاحبه مانده بود از این رو برای گذران وقت، چرخی در پاساژ معروف این منطقه زدم که به مغازه کفش فروشی آقا فرهاد رسیدم.
مغازهای مملو از کفش؛ دکور آنچنانی نداشت ولی انصافا کفشهای شیک و پیکی داشت، اسپورت، مجلسی، تابستانی و زمستانی در همه رنگ و سایز.
چند مدل از کفشها را قیمت کردم و هر دفعه با چشمانی متعجبتر قیمت کفش دیگر را میپرسیدم؛ مگر میشود چکمه تا زانو ۲۰۰ هزار تومان باشد، آن هم در روزهایی که همه از گرانی گله دارند.
با خود گفتم شاید از آن کفشهای بیکیفیت یکبار مصرفی است که اگر یک دفعه پا بخورد دفعه دوم با جنازه کفش روبهرو خواهی شد. در همین افکار بودم که یکی از مشتریهای داخل مغازه از اینکه چند سالی است مشتری دائم آقا فرهاد بوده و کفش دیگری جز کفشهای این مغازه نمیپوشد، به مشتری دیگر حرف میزد و با این حرفهایش تمام نتیجهگیریهای ذهنیام را با خاک یکسان کرد.
همین ارزان فروشیاش جرقه یک سوژه را در ذهنم زد تا با چند سئوال زیر و بَم موضوع را در بیاورم؛ از دلیل ارزان فروشی تا کیفیت و ایرانی و خارجی بودن اجناساش پرسیدم که مابین پاسخهای آقا فرهاد به یک نکته جالبی اشاره کرد که موضوع گزارش را تا حد زیادی تغییر داد.
نامش فرهاد جداری سیفی و متولد سال ۱۳۵۷ است؛ در یک خانواده فرهنگی و کارمند بزرگ شده است و از بچگی به صورت حرفهای پیانو میزند و حتی سالها پیش حرفه و شغلش موسیقی بود و کوچکترین ارتباطی با کفش و کفاشی و تجارت نداشت.
او میگوید: از بچگی تمام روح و جسمم با موسیقی عجین شده بود و همه تصوراتم برای آینده نیز بر مبنای موسیقی بود، شاگردان زیادی هم تربیت کردهام که هر کدام هم در این رشته موفق شدهاند.
جداری ادامه میدهد: اما به یکباره صفحه زندگی من جور دیگری ورق خورد؛ روزی به میهمانی دوست خانوادگیمان دعوت شدم و آنجا از من خواستند تا پیانو بزنم و من هم با کمال میل قبول کردم که یکی از دخترهای فامیل دوستمان که پدر و مادرش ایرانی هستند ولی خودش در آمریکا به دنیا آمده بود و ساکن آنجا هم بودند، نیز حضور داشت و یک دل نه صد دل عاشق من شد.
با حالت خجالت زدهای سرش را به سمت دیگری چرخانده و با صدای آرامتری میگوید: جوان بودیم دیگر، من هم عاشق او شدم و ارتباط ما شکل گرفت تا جایی که لحظه جدایی فرا رسید و او باید به آمریکا برمیگشت.
او ادامه میدهد: موضوع را زیاد کِش ندهم؛ به خاطر عشق و علاقه ایجاد شده بین ما، مسیر زندگیام عوض شد و به اصرار آن دخترخانم و با تلاشهای او راهی آمریکا شدم.
از آقای جداری در مورد نظر خانواده شان، نسبت به این مهاجرت یهویی میپرسم که میگوید: درست است که قبل از این اتفاق اصلا به مهاجرت فکر نمیکردم ولی مخالفت آنچنانی هم نشد و کاملا به نظر من احترام گذاشته و حمایتم کردند.
همان طور که خودش تعریف میکند، ۱۲ سالی در آمریکا زندگی کرده و مدیر داخلی یکی از رستوران های زنجیره ای و معروف KFC بود.
او میگوید: از شرایط رفاهی خیلی خوبی برخوردار بودم؛ بهترین خانه و ماشین را داشتم و بعد از چند سال زندگی در آمریکا توانستم پاسپورت این کشور را بگیرم. همه چیز داشتم ولی انگار یک چیزی نداشتم و همیشه احساس خلاء میکردم.
آقای جداری مهاجرتش را اینگونه برایم توصیف میکند: حس مهاجرت از نظر هر مهاجری یکسان نیست و هر کدام بنابه امیدی ترک وطن میکنند و اصلا کار راحت و آسانی نیست که خانه و کاشانه خود را بی خود و بیجهت رها کنی به خاطر همین هر مهاجری برای خود یک چرایی مهاجرت دارد.
او ادامه میدهد: همان طور که گفتم من در آنجا رفاه کامل را داشتم ولی انگار روحم در ایران و تبریز سیر میکرد، اولش فکر کردم که شاید اگر خانوادهام را پیش خودم بیاورم حالم خوب شود از اینرو اقدامات لازم برای گرفتن گرین کارت برای خانوادهام را انجام دادم ولی آنها به خوبی میدانستند که نمیتوانند دور از وطن باشند و تمایل زیادی هم برای آمدن نشان ندادند.
آقا فرهاد میگوید: بعد از ۱۲ سال همه چیز را آنجا رها کردم و به تبریز آمدم و تا الان که سالهای زیادی گذشته است یک لحظه هم از کارم پشیمان نیستم چراکه اینجا در کنار خانوادهام، همشهریانم، دوستانم هستم و اگر سختی باشد در کنار هم از آن عبور میکنم و اگر شادی در کشورمان است من این شانس را دارم که از نزدیک شاهد شادی و لبخند همنوعانم باشم.
طبق تعریف آقا فرهاد، چند ماهی از بازگشتش به کشور گذشته بود که از طریق یکی از دوستانش از ورشکستگی یک واحد تولیدی کفش با خبر میشود و آنجا یک تصمیم میگیرد تا با کمک به آن تولیدی، چرخه تولیدی کشور را در حد وسع خود نجات دهد به همین خاطر با صاحب آن تولیدی حرف زده تا از این به بعد فقط برای او کار کنند و آقای جداری هر طرح و سفارشی که داد برای او تولید کنند.
فرهاد جداری به حرفهایش اینگونه ادامه میدهد: بلافاصله همین مغازهای که الان هستیم را خریداری کردم و کفشهای آن تولیدی را به مغازه آوردم و خدا هم کمکمان کرد و کارمان گرفت.
او ادامه میدهد: الان سالهاست که آن تولیدی تحت نظر من است و با هم همکاری خیلی خوبی داریم و آنها اصلا برای هیچکسی جز من کفش نمیدوزند.
این کارآفرین میگوید: اصلا بلد نیستم که موضوع را احساسی کنم و حرفهای قلمبه سلمبه بزنم که مثلا هدفم فقط تولید داخلی کشور و رونق آن بود؛ زیرا تمام مسئله این نیست بالاخره من هم زندگی خودم را دارم ولی با حفظ منافع خود، دوست دارم تا چند نفری نیز از این طریق نان حلال سر سفره خود ببرند و این خیلی لذت بخش است.
او ادامه میدهد: من ارزان فروش نیستم و اگر قیمت کفشهای مغازهام از ۲۵۰ هزار تومان بیشتر نیست به خاطر بیکیفیتی آنها نیست بلکه به خاطر نبود واسطه از تولید تا مشتری است زیرا من مستقیم جنسام خود را عرضه میکنم و کفش دست به دست نمیشود و به همین خاطر شاید همین کفش در مغازه و فروشگاه دیگر دو برابر این قیمت ها باشد.
بنابه گفتههای آقای جداری چند ده نفر به صورت مستقیم و بالغ بر ۵۰ نفر هم به صورت غیرمستقیم با او کار میکنند و افراد زیادی هم آنلاین شاپهای خود را راهاندازی کردند و از طریق فضای مجازی سفارش میگیرند و کفشهایی که از من میخرند را با مقداری سود میفروشند ضمن اینکه تمامی اجناس ما ایرانی است و فقط برخی از مواد خام اولیه از خارج وارد میشود.
۴۵ دقیقه من به پایان رسیده و باید هر چه سریعتر در محل مصاحبه حاضر میشدم، به همین خاطر سئوال پایانی خودم را از آقای جداری میپرسم تا به صورت خلاصه از اینکه آیا دلش میخواهد تا به آمریکا و آن زندگی غربی خود برگردد که میگوید: من ملیت آمریکا را دارم و بدون هیچ دردسر و کشیدن صف انتظار جلوی سفارت آمریکا در کشورهای اطراف، فقط با خرید یک بلیط میتوانم برگردم ولی تا الان که سالهای زیادی از بازگشت من میگذرد حتی به فکرم هم خطور نکرده است، من اینجا حال دلم خوش است، من از اینکه در شهر خودم هستم و مادر و پدرم کنارم هستند، حالم خوش است، من دوست دارم اگر دردی در کشورم است با هم بکشیم و اگر شادی است با هم آن را تقسیم کنیم وگرنه ابراز همدردی و خشنودی کردن با هموطنان از آن سوی آب که کاری ندارد.
او ادامه میدهد: برخی کارهای دنیوی از جمله اخذ اقامت و کسب پول و دانش و علم و مهاجرت و غیره از جمله کارهایی هستند که هر موقع پیگیرش باشی و تلاش کنی به دست میآوری اما برخی از چیزها از جمله حضور پدر، مادر، در کنار خانواده بودن، گرفتن دست یکی و یاری رساندن به او چیزهایی هستند که اگر زمانش بگذرد دیگر گذشته و تکرار نخواهد شد.
انتهای پیام/