"بمناسبت هشتم آبان ماه سالگرد وفات دوست شاعر و اديبم"
"قيصر امين پور"... نامى نوشته بر پر پروانه
1398/08/08 - 07:22 - کد خبر: 5103
نصر: درد حرف نيست / درد ، نام ديگر من است / من چگونه درد را صدا كنم؟ / از دفتر "آينه هاى ناگهان" سروده قيصر امين پور...
با اينكه مدتى از تصادف و بيماريش سپرى شده بود، اما باور نداشتم كه قيصر دنيايش را عوض خواهد كرد.ما تركها مثلى داريم بدين مضمون كه انسان براى عزيزش مرگ روا نمى داند. بمعناى رساتر باورش نمى شود كه عزيزش ، از دنيا خواهد رفت ...اما بامداد همچو روزى - هشتم آبان ماه سال ١٣٨٦- چون صاعقه اى فرود آمد، خبر دردناك پرواز قيصر، و سرتا پايم را سوزاند... در محل كار قيصر گفته ام، در انتشارات سروش، همانجا كه "سروش نوجوان" به همت قيصر امين پور، بيوك ملكى و عموزاده خليلى شكل گرفت:، قيصر غير از اينكه شاعر توانايى بود، در مؤسسه انتشارات سروش كه من مدير عامل آن بودم، نسلى از شاعران جوان را تربيت كرد كه امروز هركدام فردى مطرح در عرصه ادبيات و بويژه شعر هستند. هر هفته واحد سروش نوجوان پذيراى دهها نوجوان بود كه از تهران و شهرستانها مى آمدند، تا سروده هايشان را براى قيصر بخوانند، و قيصر چه جوانمردانه و با حوصله مى شنيد، راهنمايى مى كرد و براى همچو امروزى كه خود نبود، شاعران آزاده اى تربيت مى كرد، كه ادامه دهندگان راهش باشند.برنامه راه شب، ديشب به قيصر اختصاص داشت. مجرى و كارشناس آن سعيد بيابانكى شاعر بود، براى بيان چند خاطره با من تماس تلفنى گرفتند، وقتى از حوصله قيصر و ايثار متواضعانه اش براى شنيدن سروده هاى شاعران نوجوان و جوان گفتم، بيابانكى گفت كه سروش نوجوان مكتبى بود كه دهها شاعر و نويسنده پرورده است. اين مقدمه را در شب اربعين با ابياتى از منظومهٰ "ظهر روز دهم" كه قيصر در آن حوادث ظهر عاشورا را براى نوجوانان سروده به پايان مى برم.چاپ اول اين كتاب در سال ١٣٦٥ در انتشارات برگ انجام گرفته بود. چاپ بعدى آن را در سال ١٣٧٣ در انتشارات سروش انجام داديم. با اينكه اصولاً قيصر ترجيح مى داد كتابهايش را در مؤسسه اى كه كار مى كند چاپ نكند، اما به خواستهٰ اينجانب ظهر روز دهم با تصويرگرى فيروزه گل محمدى و گرافيك كيانوش غريب پور منتشر شد.
كربلا آن روز غوغا بود، عشق تنها بود
آتش سوز و عطش بر دست مى باريد
در هجوم بادهاى سرخ، بوته هاى خار مى لرزيد
از عَرَق پيشانى خورشيد تر مى شد
************************************
قيصر ، نامى نوشته بر پر پروانه ها
بخشنده قلبى كه يك رهگذر غريبه هم سهمى از آن دارد
١
با نگاهى روشن از دريچه هاى جهان مى نگرد و با دستانى سبز به پيشواز زمين مى رود. صدايش ترنم پرندگان نامكشوف زمين است. نمى توانى او را تصور كنى. مثل رويايى در خواب بعدازظهر ، كم رنگ و فرار ، اما عجيب به يادماندنى و آشنا... !
او را جايى ديده ايد، شايد سر همين كوچه ، روى صندلى آن اتوبوس، روى نيمكت يك پارك، پنهان شده در پشت ورقهاى روزنامه...
صداى او را شنيده ايد. نگاهش را مى شناسيد. از دور دستها كه مى آيد، حتى، به صداى پايش از جا كنده مى شويد، چون صداى پايش عجيب آشناست... او را در جايى ديده ايد... صدايش را هم شنيده ايد.
يكباره نگاه آرام او از لا به لاى كلمات رام نشدنى زل مى زند به شتاب شما : آى! كمى آرامتر ... رامتر! حرف به حرف، سطر به سطر از آغاز زمين آمده است تا در همآوايى حرفها و كلمه ها پيدا شود. "اين واژه هاى خام ، در دستهاى خسته او شعر مى شوند." چونان موسيقى باد، كه هم هست و هم نيست ؛ وقتى كه در جنگل مى پيچد يا از سكوت بيابانى ، هوكشان مى گذرد. همين است! ساده ، زلال ، ناب،... با غربتى كه از عمق نگاهش مى تراود و شمارا، به آشنايى و سلام ، دعوت مى كند. مثل پاسخ يك سلام ، ناگزير، از كنار او نمى توان بى انعكاس شعله اى عبور كرد؛ زيرا كه ... با نگاه روشنش از دريچه هاى جهان مى گذرد.
٢
"فرقى نكرده است. امروز هم او همان است كه بوده است." با همان شعرهاى صميمى و ساده اش، با لحظه هاى ساكتش ، با آن سكوت پر از فرياد سبز . از پله هاى شعرش به آسانى مى شود صعود كرد؛ خيالش مثل ابرها سبك است و آسمان روياهاى او پر از پروانه.سعى مى كنيد او را به خاطر بياوريد! همين جاست. لاى همين سطور و در انحناى هر حرف تاب مى خورد ؛ از بسكه با حروف يكرنگ و مهربان است!
"نام او رازى نوشته بر پر پروانه هاست ... گلها، همه به نام او مشهورند" وقتى به او مى رسيد يك لحظه مكث كنيد. باب سلام و تكلم هميشه باز است . يك لحظه صبر كنيد. در جادوى خيالش چيزى نهفته است. با آن نهفته اگر آشنا شويد ، پيش از سلام و عليكى كه عادت است ، او با شما ستاره و شبنم تقسيم مى كند. از آنچه دارد يا ، از آنچه كه حتى ، ندارد ! او شاعر است. بخشنده قلبى كه يك رهگذر غريبه هم سهمى از آن دارد! او شاعر است.
او قيصر امين پور است.
٣
چقدر نگران بود ، براى "حادثه" ، شايد نمى دانست كه هر سالى يا سهمى از حوادث كوچك و بزرگ از راه مى رسد و شايد بى آنكه حتى نگاه كند ، طعمه خود را بر مى گزيند. اين سالهاى كور كه ما آنها را با شور و اشتياق آغاز مى كنيم ، كه ما با سبزه و زلالى آب به پيشوازشان مى رويم و قلبهايمان را در تنگ تردشان جا مى دهيم، ما را به نام نمى شناسند . اگر چنين نبود ، اكنون تو نيز در كنار ما بودى ، از اين پله ها بالا و پايين مى رفتى . درهاى بسته را باز مى كردى و حضورت پاسخ ناب سلامها مى شد. سلامهاى سرسرى عادت شده ى ما. تو شاعرى و همين، تو را از عادت سالها مى رهاند. امسال، سال تو ، سال حادثه و درد و زخم شد.-كاش مى شد كه درد رنجورى تنت را با ما قسمت مى كردى.
يك بار آيا ، در تمامى ايامى كه روى تخت بيمارستان ، خسته و اندوهگين ، آرميده اى از خود نپرسيده اى آن ماهى شيطان و سرحال تنگ خانه ات ، در لحظه تحويل سال ، رو به كدام سمت زمين چرخيد؟رو به درد...؟ درد از كدام سو مى آيد شاعر؟از كدام سو كه تو را -شاعر را- بر مى گزيند. شايد اين دردهاى كور ، اين زخمهاى دهان گشوده گنگ هم مى دانند كه تو -شاعر!- هر روز "مى توانى به ناگهان متولد شوى و همزاد عاشقان جهانى"؟ اين دردها را از خود بتكان شاعر ! اين زخمها را از پيكر خود بر كن! اينگونه رنجور از پنجره به سهم خود از آسمان نگاه نكن! سهم تو تمام آبى هاست و تماميت آبى ها بى صبرانه تو را منتظرند تا در الهام تو سروده شوند.
برخيزشاعر، از اين تن خزان زده برخيز و با بهار ، پيوند تازه كن!
٤
ما از دريچه هاى جهان مى نگريم. ما تو را جستجو مى كنيم. ما منتظريم دستان تو چونان هميشه ، سهمى از روشنى و طلوع به خانه هاى ما بياورد. ما منتظريم براى شادى هاى اندكمان شعربگويى. براى دردهاى بزرگمان منظومه بپردازى . ما منتظريم تو از درد ، دوباره برخيزى . و حتى اگر تو را نشناسيم و در كنارت بر روى نيمكت يك پارك بنشينيم، نذر كرده ايم صفحه حوادث روزنامه را از تو بگيريم و گم كنيم! اگرچه درد ، نام ديگر توست و نام ديگر شاعر.
در تمام لحظه هاى بارانى شهر ، ما رو به پنجره ايستاديم و براى تو دعا كرديم. آنقدر در زير باران دستهامان به دعا برفراز ماند كه لبريز از خواهش باران شد. ما نذر كرده ايم براى تو مشت مشت باران بياوريم و زخمهايت را در حرير معجزه ابرها بپيچيم -آنسان كه سالها دردهاى روح ما را با ابر خيالت تسكين داده اى.
برخيز شاعر! از عمق حادثه و فاجعه برخيز! هنوز نام پرندگانى را كه در حنجره ات مى خوانند به ما نگفته اى .
٥
در حياط بيمارستان چه غلغله اى است!... امروز هزاران غريبه آشنا به سلام آمده اند ، با هزاران ديده اشكبار، هزاران دل مضطرب، با هزاران دسته گل... گلهايى كه اينك همه به نام تو مشهورند.
انتهای پیام/