یادداشت/

در کشتارگاه کرونا

1400/05/11 - 10:22 - کد خبر: 48368
عکس

نصر: پشت این پرده، نوجوانی خوابیده که فقط گاهی که کیسه‌ی اشک چشمانش خشک می‌شود، گریه نمی‌کند. نیمی از ریه‌اش درگیر است و به سختی، اکسیژن خونش را حوالی نود درصد نگه داشته‌اند.

خودش و مادرش در یک روز بستری شدند، در حالی که پدرش را پنج روز قبل، به همین دلیل از دست داده بود. سه روز پس از بستری، چنان بی‌قرار شنیدن صدای مادرش بود که نتوانستند خبر مرگ مادرش را از او پنهان کنند. تنها خواهرش هم در بیمارستان دیگری بستری‌ست و ظاهرا بدحال. چشم به ملحفه‌ی خیس دوخته بود و گفت در همین دو هفته، هفت تن از بستگان‌شان فوت شده‌اند؛ و پسرخاله‌اش که جای برادر نداشته‌اش بود. همکارم گفت که در همین دو روز، دو خواهر و برادر نیز، که کنار هم بستری بودند، جان سپردند. و مادر و دختری هم در بخش ویژه‌ی بالا.
تراژدی تقدیر به شوکران بدل شده است. در کشتارگاه کرونای دلتا گیر افتاده‌ایم و به نظر می‌رسد آمار کشته‌ها، بیش از آن است که اعلام می‌شود. ازدحام جسدها در بهشت‌زهرا، تفسیر بیداد است. سه تخت خالی‌شده‌ی دیشبِ ما، به فاصله‌ی سه ساعت، به دلیل مرگ بیماران بستری بود و بدحال‌های دیگری جای رفته‌ها خوابیدند. وزیر بهداشت در آخرین روز مسئولیت خود، تمنا کرده که کشور را دوهفته تعطیل کنند و از نیروهای نظامی کمک بگیرند؛ «شاید» به فاجعه‌ی بزرگ‌تر منتهی نشویم. در بدترین پیک، عملا کنترل اوضاع از دست همه خارج شده و به کوتاه آمدن ویروس دل خوش کرده‌اند. نیازمندان آی‌سی‌یو به مراتب بیش از گذشته‌اند و کمبود تخت، ملموس‌تر و تلخ‌تر شده.‌
مردمِ خسته و خشمگین از کوتاهی مسئولین در تامین واکسن، انگار با خودشان لج کرده‌اند و حاضر به رعایت درست پروتکل‌ها نیستند. فضای انتزاعی غریبی شده است. شبیه مردمان مسخ‌شده‌ای شده‌ایم که به مرگ عادت کرده‌اند. و حتی برای ابتلا و مرگ خود نیز آماده‌اند. گویی به جای آن‌هایی که در واکسیناسیون کم‌کاری کرده‌اند، خود را مجازات‌ می‌کنند. دیگر کار از هشدار هم گذشته است و چشم به سرنوشت و احتمالات دوخته‌ایم. احساس می‌کنم تصادفی زنده‌ایم و با بی‌خیالی، روی مین میدان راه می‌رویم.
دیشب، پرستاری در گوشه‌ی راهرو به تختی خیره شده بود که روی جسمی بی‌جان، ملحفه‌ی سفید کشیده بودند. پلک نمی‌زد، شبیه کسی که در دل یک ‌کابوس بی‌پنجره، اسیر شده است و راهی برای گریز ندارد. فکر کردم نسبتی با او دارد. گفت: «نمی‌شناختم‌اش. یک هفته قبل مادر شده بود. انگشتانم را فشار می‌داد و التماس می‌کرد که زنده بماند. و مدام می‌گفت بچه‌م چی می‌شه پس؟! بچه‌م!».

به قلم مصطفی جلالی فخر - متخصص بیماری های داخلی
انتهای پیام/

پژوهشیار