کافه کتاب (16)/

طاعون؛ داستان مردمانی که بلا را باور ندارند و از وقوعش غافلگیر می شوند

1400/01/25 - 13:22 - کد خبر: 40909
کتاب

نصر: آژانس خبری تحلیلی نصر به منظور معرفی کتاب بخش ویژه ای را با نام "کافه کتاب" ایجاد کرده است که قرار است در این بخش به توضیحاتی در خصوص کتاب های فاخر ایرانی و خارجی بپردازد. در بخش شانزدهم کافه کتاب به معرفی رمان خارجی طاعون اثر آلبر کامو می پردازیم.

کتاب طاعون اثر برجسته نویسنده برنده جایزه نوبل، آلبر کامو است که در سال ۱۹۴۷ به چاپ رسید. در این رمان، شخصیت‌های داستان علیه بی‌عدالتی جهان دست به عصیان می‌زند. کامو درباره این کتاب در نامه‌ای به رولان بارت می‌نویسد: «در مقایسه با رمان بیگانه، طاعون بی گفتگو گذاری است از سرکشی انفرادی به جهان اجتماعی، اجتماعی که باید در مبارزه‌هایش شرکت کرد. اگر از بیگانه تا طاعون راهی در راستای تحول باشد، این تحول در جهان همبستگی و مشارکت است.»
طاعون روایتگر جامعه‌ای است که طاعون‌زده می‌شود. شهر آرام و ساکتی که به ناگاه مورد هجوم موش‌های ناقل بیماری طاعون قرار می‌گیرد و رفته رفته این سیاهی روی تمام شهر سایه می‌افکند. ما در طاعون شاهدِ عینی بازخورد و واکنش‌های متفاوت هر یک از مردم شهر، نسبت به مصیبتی واحد و یکسان هستیم. کتاب رفته رفته تغییرات رفتار و احساسات و حرکت و عصیانی اجتماعی را در مقابل طاعون به تصویر می‌کشد.
آندره موروا در مقدمه کتاب می‌نویسد:
طاعون در زندگی جمعی، همان است که بیگانه در زندگی فردی بود. همانسان که «مورسو» بر اثر ضربه‌ای بزرگ که به عصیان می‌انجامید زیبایی زندگی را کشف می‌کرد، سراسر یک شهر، وقتی که خود را در برابر بلای مهلک، از دنیا جدا می‌بیند، وجدانش بیدار می‌شود.
کتاب طاعون
در سه‌گانه‌ی پوچیِ کامو یعنی کتاب‌های بیگانه، کالیگولا و اسطوره سیزیف نویسنده فقط با مواجهه‌ با پوچی و پدیده انکار سر و کار دارد. در حالی که بعد از آن در سه کتاب دیگر یعنی کتاب‌های عصیان، شهربندان و عصیانگر او به اندیشه‌ی ایجابی، نتیجه و راهکارِ روبرو شدن با این پوچی می‌پردازد. و در واقع بیشتر تمرکزش بر مسیری است که در راه گذر از این انکار طی می‌کنیم.
در بیگانه ما شاهد عصیان منفعلانه‌ی مورسو هستیم. چیزی که سرانجام و هدفی را هم در پی ندارد. ولی در کتاب طاعون نوعی همبستگی و اتحاد را می‌بینیم که رفته رفته در حال شکل‌گیری است. به‌نوعی این عصیان، از بیگانه تا طاعون تغییر کرده، از فردیت فاصله گرفته و به سمت یک حرکت و عصیانی اجتماعی پیش می‌رود. پس در این مرحله می‌توانیم بگوییم: «طغیان می‌کنم، پس ما هستیم!»
کامو در ابتدای کتاب به توصیف شهر ساکت، بی‌سبزه و بی‌روحِ ارن می‌پردازد. مردمی که عشق ورزیدن را بلد نیستند و تنها به فکر کسب درآمد روزهایشان را سپری می‌کنند. به همه چیز عادت کرده‌اند و درگیر زندگی روتین‌وارِ خویش هستند.
این شهر رفته رفته از هجوم موش‌های طاعون زده پر می‌شود. و مردم را یک به یک بیمار می‌کند. سرایت طاعون از فردی به فرد دیگر به حدی سریع و راحت است که دروازه‌ی شهر را می‌بندند، بیماران را از خانواده‌هایشان دور و قرنطینه می‌کنند.
دکتر ریو یکی از پزشکان شهر است که به بیماران رسیدگی می‌کند و با همکارانش سعی در پیروز شدن بر طاعون با ساختن سرم و راهکارهای متفاوت دارد.
طاعون مصیبتی است که روی سر تمام شهر آوار شده است. یگانه چیزی که می‌توان در آن عدالت را یافت همان طاعون یا به‌نوعی مرگ است. چرا که سایه‌ی محکومیتش را روی همه به یکسان می‌افکند. مرگی که مواجهه با آن ممکن است منجر به نیهیلیسمی شود که خود کشنده‌ترین عنصر است. این مصیبت نتایج متفاوتی را درون هر شخصی در پی دارد. این سیاهی به بعضی‌ها ارزش زندگی را گوشزد می‌کند و برای بعضی ارزش آن را از بین می‌برد. بعضی جلوی آن سرِ تعظیم فرود می‌آورند و به‌کلی تسلیم آن می‌شوند، جانِ خود را می‌بازند، بعضی آن را می‌پذیرند، و بعضی از آن فرار می‌کنند.
مردمی که طاعون عزیزانشان را از آن‌ها دور کرده، به ناگهان احساساتشان شدت می‌گیرد، و به خوشی‌های گذشته چنگ می‌زنند. انسان‌ها در مواجهه اول دیدگاهی اومانیسمی به قضیه دارند. هرکسی به فکر خودش است. آنها حتی نمی‌خواهند طاعون را بشناسند تا آن را بپذیرند. در حالی که در این راه، بیشترین چیزی که اهمیت دارد، شناختِ واقعه و پذیرشش به همان شکل است. برای گذر از یک مصیبت ابتدا باید آن را شناخت و پذیرفت. باید بدانیم که حتی اگر طاعون را نپذیریم و تنها انکارش کنیم، چیزی از واقعیتِ کشندگی‌اش کم نمی‌کند.
در دنیا همانقدر که جنگ بوده طاعون هم بوده است. با وجود این، طاعون‌ها و جنگ‌ها پیوسته مردم را غافلگیر می‌کنند. وقتی که جنگی در می‌گیرد، مردم می‌گویند: «ادامه نخواهد یافت، ابلهانه است.» و بی‌شک جنگ بسیار ابلهانه است، اما این نکته مانع ادامه یافتن آن نمی‌شود. بلاهت پیوسته پابرجاست و اگر انسان پیوسته به فکر خویشتن نبود آن را مشاهده می‌کرد. همشهریانِ ما نیز در برابر این وضع مانند همه مردم بودند، به خویشتن فکر می‌کردند یا به عبارت دیگر اومانیست بودند. بلاها را باور نداشتند. بلا مقیاس انسانی ندارد. از این‌رو انسان با خود می‌گوید که بلا حقیقت ندارد و خواب آشفته‌ای است که می‌گذرد و انسان‌ها هستند که از خواب آشفته‌ای به خواب آشفته دیگری دچار می‌شوند، و قبل از همه این خواب‌های آشفته گریبان اومانیست‌ها را می‌گیرد زیرا آن‌ها پیش‌بینی‌های لازم را نکرده‌اند. (کتاب طاعون – صفحه ۷۱)
همینطور در بخش دیگری به اهمیت مساله‌ی شناخت طاعون اشاره می‌شود:
آنچه ضرورت داشت شناختن صریح آن چیزی بود که باید شناخت. به دور ریختن سایه‌های بیهوده و اتخاذ تدابیر بود. آنگاه طاعون متوقف می‌شد، زیرا مردم تصوری از طاعون نداشتند یا تصور نادرست داشتند. (کتاب طاعون – صفحه ۷۴)
اما نتیجه این مواجهه چه باید باشد؟ تسلیم؟ پذیرش؟ انکار؟
در میان این همه، دکتر ریو «عصیان» را انتخاب می‌کند. او پزشکی است که مرگ را در چشم هزاران نفر دیده ولی هیچ وقت آن را نپذیرفته است. او بیشتر از هر کس دیگری با مرگ آشنا و مانوس شده، ولی بیشتر از هرکسی به جنگ با این واقعیتِ انکار ناپذیر برمی‌خیزد. و با مرگ مبارزه می‌کند.
دکتر ریو در بخشی از کتاب می‌گوید:
بعد لازم شد مردنِ انسان‌ها را ببینم. می‌دانید کسانی هستند که نمی‌خواهند بمیرند؟ هرگز صدای زنی را شنیده‌اید که در لحظه‌ی مرگ فریاد می‌زند: «هرگز!» من شنیده‌ام. و بعد متوجه شده‌ام که نمی‌توانم به آن خو بگیرم. آن وقت من جوان بودم و نفرت من متوجه نظام عالم می‌شد. از آن وقت متواضع‌تر شدم. فقط هیچ وقت به دیدنِ مرگ خو نگرفتم. (کتاب طاعون – صفحه ۱۶۰)
دکتر ریو اعتقادی به خدا ندارد. بنابراین راه نجات را در دستانِ انسانی خودش می‌بیند. نه در انتظار برای کمک و پاسخ از سوی آسمان تاریکی که خدا در آن خاموش نشسته است. همانطور که کامو در اسطوره سیزیف می‌گوید: «یا ما آزاد نیستیم و خدا قادرِ مطلق و مسولِ همه چیز است. یا ما آزادیم، ولی خدا قادر مطلق نیست.» پس ریو خودش برای نجات و راه حل دست به کار می‌شود.
در اینجا می‌بینیم که خداناباوری به عنوان نوعی نیرو محرکه مثبت در جهتِ حرکت خود انسان عمل می‌کند.
سوال من این است: «چرا خود شما اینهمه فداکاری به خرج می‌دهید در حالی که به خدا ایمان ندارید.»
ریو بی‌آنکه از تاریکی خارج شود گفت که به این سوال قبلا جواب داده است و اگر به خدای قادر مطلق معتقد بود از درمان مردم دست برمی‌داشت و این کار را به خدا وا می‌داشت. (کتاب طاعون – صفحه ۱۵۹)
و اما نقطه مقابل دکتر ریو، پانلو، کشیش شهر قرار دارد. کسی که متعصبانه به وجود خدا معتقد است. و در مقابل طاعون کاری جز پذیرش و عبادت انجام نمی‌دهد. او طاعون را نوعی عذاب الهی می‌بیند که بخاطر گناه بر سر مردم آوار شده است. اما زمانی در داستان می‌رسد که یک کودک بیگناه در محکومیتِ طاعون ذره ذره جان می‌دهد و می‌میرد. و دکتر ریو رو به پانلو می‌گوید: «شما خودتان خوب می دانید که این یکی دست کم بی گناه بود!»
این اتفاق یکی از تاثیر گذارترین رویدادهای کتاب است. مصیبتی که کشیش هیچ پاسخی برایش ندارد. در واقع، واقعیتِ مرگِ کودک بیگناه مانند پتکی بر سر تمام عقاید کشیش فرود می‌آید. در این لحظه کشیش دو راه جلوی خود می‌بیند، یا باید همه‌چیز را بپذیرد، یا همه چیز را انکار کند. اما از آنجایی که او جرئت انکار همه چیز را ندارد، خودش را تسلیم اراده‌ی خداوند می‌کند. حتی اگر برایش کاملا غیر قابل هضم باشد. او می‌تواند ایمانش را از دست بدهد. ولی نمی‌خواهد و این پذیرش و ایمان به چیزی که برایش غیر قابل درک است، انتخاب اوست. و به‌قول خودش، شاید لازم باشد آن چیزی را که نمی‌توانیم بفهمیم دوست بداریم.
دکتر ریو و پانلو با اینکه در یک مسیر در کنار عصیان پیش می‌روند ولی شیوه برخورشان با موضوع کاملا متفاوت است و در طول داستان شاهد جدال عقاید آن دو لابلای صحبت‌هایشان با یکدیگر هستیم. هرچند که اتحاد تنها نتیجه مهمی ست که هر دو به آن با وجود عقایدی متفاوت رسیده‌اند.
مردمِ طاعون زده بعد از آنکه جوابی از سوی مذهب نمی‌گیرند، دست به گریبان خرافات می‌شوند. چراکه دیگر مذهب هم نقطه اتکای خوبی برای آنها نیست. آنها رفته رفته با پخش شدنِ هرچه بیشترِ طاعون، در دام عادت می‌افتند. مردم به طاعون و تمام تلخی‌ها و ناامیدی‌هایش خو می‌گیرند و این فاجعه‌بارترین اتفاق است. همانطور که در بخشی از کتاب آمده: «عادت به نومیدی، از خودِ نومیدی بدتر است.»
اما مهم‌ترین مساله‌ای که روند مثبتی را در مقابل این مصیبت طی می‌کند، اجتماعی شدنِ مردم و مساله اتحاد است. در واقع در ابتدای کتاب شاهد آن بودیم که هر شخص به فکر خودش بود. ولی رفته رفته دید مردم، از فردیت فاصله گرفته و جمعی می‌شود. دیگر کسی فقط نگران همسر یا فرزند خود نیست. بلکه همه تنها می‌خواهند به طور کلی مشکلِ طاعون و اصلِ مصیبت برطرف شود.
در بخش‌هایی از داستان شاهد فداکاری‌هایی هستیم. به‌طوری که حتی شخصیتی مثل رامبر که از ابتدا تنها به فکر فرار از این شهر و پیدا کردن خوشبختی شخصی و فردی‌اش در کنار معشوقه‌اش بود، به یکباره تصمیم می‌گیرد کنار جمع بماند. در واقع او بدبختی همگانی را به خوشبختی شخصی ترجیح می‌دهد.
رامبر گفت که باز هم فکر کرده است و به آنچه معتقد بود باز هم معتقد است اما اگر برود خجالت خواهد کشید. و این خجالت مزاحم عشقی خواهد شد که نسبت به او دارد. اما ریو اندامش را راست کرد و با صدای محکمی گفت که این بی معنی است و ترجیح خوشبختی خجالت ندارد. رامبر گفت: بلی، اما وقتی که آدم تنها خودش خوشبخت باشد خجالت دارد. (کتاب طاعون – صفحه ۲۴۱)
در کنار تمام شخصیت‌های داستان، شخصیت دیگری را در داستان می‌بینیم که دید کاملا متفاوتی نسبت به موضوع طاعون دارد. «کتار» شخصی است که همیشه در زندگی‌اش تنها بوده است. ولی اکنون زندگی همه به‌نوعی دسته جمعی و اجتماعی شده است. و او لذت این زندگی دسته جمعی را مدیون چیزی نیست جز طاعون. او از این جریانات ناراضی نیست. بلکه به‌نوعی با آن کنار آمده است. با وجود طاعون و اگاهی‌اش از حضور آن، زندگی‌اش را می‌کند و لذت می‌برد. چراکه معتقد است طاعون و هر مساله دیگری، آغاز یک مرحله است. نه پایانش. در این قسمت از کتاب، به بخشی از عقای کتار پرداخته شده است.
او ظاهرا با این اندیشه که زیاد هم ابلهانه نیست زندگی می‌کند که وقتی کسی دستخوش یک بیماری بزرگ و یا دلهره عمیق باشد، از بیماری‌ها و دلهره‌های دیگر معاف است. به من گفت: «توجه کرده‌اید که نمی‌توان بیماری‌های مختلف را در خود جمع کرد؟ فرض کنید که شما یک بیماری سخت و یا علاج ناپذیر مانند سرطان جدی و یا سل حسابی داشته باشید، هرگز دچار طاعون و یا تیفوس نخواهید شد. غیرممکن است. حتی مساله از این حد هم فراتر می‌رود، زیرا شما هرگز ندیده‌اید که یک سرطانی در حادثه اتومبیل بمیرد.» این عقیده، چه درست باشد و جه نادرست، کتار را همیشه سرحال نگه می‌دارد. (کتاب طاعون – صفحه ۲۲۷)
در میانه داستان، وقتی که کل شهر را طاعون در برگرفته، دکتر ریو و دوستش، برای لحظه کوتاهی، فارغ از فکر طاعون در دریا آبتنی می‌کنند و غرق در لذتی وصف نشدنی می‌شوند. می‌توان گفت این صحنه زیباترین اتفاق کتاب است. شاید زندگی واقعی آبتنیِ هرچند کوتاه و اما شیرینی باشد، در میان واقعیتِ تلخِ طاعون. طاعون برای همیشه آن‌ها را آزاد نمی‌گذارد. هیچ کس از طاعون مصون نیست و تا انتها ادامه دارد. ولی می‌توان در کنارش زندگی هم کرد. و همه چیز را از سر گرفت. همانطور که تارو، یکی از شخصیت‌های مهم و محبوب داستان، می‌گوید: «بعد از ترکِ طاعون، آیا می‌توان همه چیز را از سر گرفت؟ و آغازی دوباره داشت؟»
مردم شهر جرئت این آغاز نو را دارند؟ تارو نگران است چراکه اعتقاد دارد شهری که طاعون زده شود، حتی بعد از گذر طاعون، دیگر نه آن شهر مثل سابق است و نه مردمش. طاعون اثر و لکه‌اش را برای همیشه روی همه‌چیز جا می‌گذارد.
کتاب در مراحل آخر به زیبایی تمام، طغیان و نبردی را که انسان با تمام قوایش در مقابل تاریکی بیرحمانه مرگ انجام می‌دهد به تصویر می‌کشد. و سکوتی که بعد از هر مرگ حکمفرما می‌شود، سکوت کر کننده ایست که نوعی تسلیم و شکست را اعلام می‌کند. اعلام شکستی تمام عیار برای شخص جنگنده و از طرفی اعلامِ بُرد برای دیگران. پیروزی‌ای که از آگاهی یک واقعیت و گذر از آن نشات گرفته است. چرا که روبرو شدن با این واقعیت ما را به درک بهتری از زندگی می‌رساند.
طاعون هر چقدر هم که کشنده و غیر قابل شکست باشد، نباید سدی شود روبروی عصیان و مبارزه انسان. تنها با عصیان و گذر کردن از آن است که به آگاهی می‌رسیم. در بلایا می‌توان انسانیت، شرافت و معرفت را در درون آدمیان کند و کاو کرد. بزرگ‌ترین چیزی که در مصیبت‌ها می‌توان دریافت، کشف ستودنی‌های درون است.
طاعون هیچ وقت از بین نمی‌رود. موش‌های طاعون زده در سوراخ هر خانه پنهاند تا به وقتش هجوم بیاورند و با گزندگیشان یاداورِ انسانیت باشند. طاعون با ردای سرخش، لکه‌اش را بر جای می‌گذارد و می‌رود. و مرگی است که به فریادِ بلند، زندگی را اعلام می‌کند!
انتهای پیام/

پژوهشیار