کافه کتاب (12)
جنایت و مکافات؛ شرح مکافات ذهنی جوانی در پی ارتکاب به یک جنایت است
1400/01/14 - 10:01 - کد خبر: 40130
نصر: آژانس خبری تحلیلی نصر به منظور معرفی کتاب بخش ویژه ای را با نام "کافه کتاب" ایجاد کرده است که قرار است در این بخش به توضیحاتی در خصوص کتاب های فاخر ایرانی و خارجی بپردازد. در بخش یازدهم کافه کتاب به معرفی رمان خارجی جنایت و مکافات، اثر فئودور داستایوفسکی می پردازیم.
رمان بزرگ و فوقالعاده مهم جنایت و مکافات با عنوان انگلیسی Crime and Punishment اثری ماندگار از فئودور داستایفسکی است که مهری آهی آن را از روسی ترجمه کرده است. ترجمهای درخشان که پس حدود نیم قرن همچنان میتوان آن را بهترین ترجمه جنایت و مکافات دانست. در این کتاب ما فلسفه اصلی داستایفسکی، راهحل او برای نجات روسیه از چنگال نهیلیسم و همچنین صدای وجدان آشنا میشویم که تا به حال در هیچ کتاب دیگری به این خوبی از آن صحبت نشده است.
اما داستایفسکی در زندگی خود نیز فراز و نشیبهای زیادی تجربه کرده و تقریبا همه کتابهای او در شرایط خاصی نوشته شده است. کتاب جنایت و مکافات نیز از این نظر مستثنی نیست و تحت شرایطی ویژه نوشته شده است. مترجم کتاب در مقدمه کتابش در این باره مینویسد:
در ۱۸۶۳ ابتدا زن داستایفسکی و پس از یک سال دیگر میخائیل، یگانه برادر دلبندش، از این جهان چشم بستند و او را در مقابل گرفتاری های مادی و معنوی گوناگون یکه و تنها گذاشتند. داستایفسکی این دوره از زندگی را یکی از دشوارترین ایام عمر خود میشمرد. بیثباتی و دورنگی دوستان نیز بر مصیبت های وی میافزود. به ناچار مجله هنگام تعطیل شد و داستایفسکی برای سرگرمی، تمام خود را وقت کارهای خلاقه ادبی کرد. از این پس هنر مایه زندگی او گردید. چه نویسندگی، هم موجب سرگرمی و تسلی اعصابش میشد و هم تنها وسیله امرار معاشش بود. اثری که تمام غم و اندوه و حال تسلیم و رضای او را در این روزها در مقابل بدبختی و مشقت منعکس میسازد، رمان مشهور جنایت و مکافات است که در آن تاثیر تجربیات و کاوش های درونی و تلاش بیپایان او برای یافتن حقیقت زندگی به خوبی نمایان است. این اثر نام او را به عنوان نویسنده زبردستی که استعداد روانکاوی، دقیق و نظری تیزبین و دوراندیش دارد، معروف کرد. (مقدمه کتاب جنایت و مکافات – صفحه ۸)
مهری آهی – مترجم کتاب – در قسمت دیگری از مقدمه خود، در مورد کتاب جنایت و مکافات و ساختار بینظیر و همچنین ظرافتهای داستانی نویسنده چنین مینویسد:
شیوه کلی داستایفسکی در جنایت و مکافات نیز کاملا نمایان است: صحنه داستان، پترزبورگ، پایتخت آن روز کشور پهناور روسیه است که در آن بر خلاف سابق، زندگی پرابهت اعیان و اشراف مورد بحث نیست بلکه زشتی و پلیدی های شهری بزرگ مطرح است که با تمام امکانات آن نمایش داده میشود. این رمان داستایفسکی نیز مانند همه شاهکارهای او از یک سلسله اتفاق های پیچیده و پیوسته بههم ساخته شده است و دارای قهرمانان قوی و متعدد و مختلفی است که در بعضی شرارت و بدی، و در برخی نیکی و پاکی غلبه دارد. این قهرمانان همه از شکستخوردگان مغموم اجتماعاند، شروران آن برای اثبات وجود خود بیشتر به کارهای ناشایست و خودکامی و عصیان میپردازند. سرکشی این قهرمانان که برخی دم از آزادی و نجات اجتماع میزنند، در واقع فردی و خصوصی است. اما نه دسته اول براستی بد و شرور و گناهکارند و نه گروه دوم کاملا از بدی منزه. (مقدمه کتاب جنایت و مکافات – صفحه ۱۴)
خلاصه رمان جنایت و مکافات
شخصیت اصلی این کتاب، رادیون رومانویچ راسکلنیکف، جوانی ۲۳ ساله است که فکری باز و کنجکاو دارد. جوانی خوشچهره که فقر و بیپولی او را در هم کوبیده و باعث شده با مردم و زندگی اطرافش بیگانه باشد. راسکلنیکف افکاری آشفته دارد و مدام به موضوعات مختلف فکر میکند و تراوشات ذهنیاش بسیار زیاد است. حتی میتوان گفت او به نوعی یک فیلسوف است و تصویری که از خود دارد تصویر یک مرد شفگتانگیز و پرقدرت است.
در ابتدای کتاب میبینیم او هنگام راه رفتن همیشه زیر لب چیزی زمزمه میکند و یا حتی با صدای بلند با خود صحبت میکند، انگار که یک درگیری جدی در ذهنش جریان دارد. راسکلنیکف از این دنیا و ناعدالتی آن به تنگ آمده است. مخصوصا هنگامی که نامهای از طرف مادرش دریافت میکند از این موضوع که یک فرد ثروتمند – به نام لوژین – به آنها و مخصوصا خواهرش «نظر لطف» دارد خشمگین میشود. رازومیخین، تنها دوست واقعی راسکلنیکف که یک سال و نیم است او میشناسد، او را چنین توصیف میکند:
عبوس و گرفته و مغرور و متکبر است. در این اواخر و شاید هم خیلی از پیش بدگمان و مالیخولیایی شده است. بزرگوار و مهربان است، دوست ندارد احساسات خود را بیان کند. حاضر است زودتر سنگدلی خود را بنماید، تا، با سخن، احساسات قلبی خویش را ابراز دارد. گاهی هم هیچ مالیخولیایی نیست – بلکه فقط سرد و تا حدی غیرانسانی و بیاحساسات میشود و براستی چنان است که گویی در او دو خوی متضاد بهترتیب جای یکدیگر را میگیرند. گاهی بینهایت کمحرف است! هیچ وقت فرصت ندارد. همه مزاحمش هستند. اما خودش دراز میکشد و کاری نمیکند. هیچ بذلهگو نیست ولی نه بهدلیل آنکه کلمات تند پرمعنی در چنتهاش کم است، بلکه گویی فرصتی برای این گونه کارهای بیهوده ندارد. وقتی با او صحبت میکنند، تا به آخر به گفتههای طرف گوش نمیدهد. هرگز به آن چیزی که جلب توجه همه را میکند، توجهی ندارد. خیلی برای خود ارزش قائل است و البته بیحق هم نیست. (کتاب جنایت و مکافات اثر فیودور داستایفسکی – صفحه ۳۱۶)
همانطور که اشاره شد وضعیت مالی این جوان وخیم است. راسکلنیکف حتی اجاره اتاق زیرشیروانی کوچکی که در آن زندگی میکند ندارد و با وجود اینکه خواهر و مادرش مدام به او کمک میکنند به خاطر همین بیپولی دانشگاه را نیز رها میکند. در همین حال، برای ساکت کردن طلبکاران و پیش بردن زندگی، مجبور است نزد آلینا ایوانونا، پیرزن نزولخور برود و با گرو گذاشتن اشیاء قیمتی که دارد، مقداری پول به دست بیاورد.
داستایفسکی در ابتدای رمان، ذهنیت و وضعیف کلی راسکلنیکف و چند اتفاق مهم را بیان میکند و فشارهای موجود را شرح میدهد. سپس اتفاق مهم داستان رخ میدهد. اتفاقی که اساس کتاب جنایت و مکافات است. راسکلنیکف تصمیم میگیرد نقشهای که مدتها به آن فکر کرده است عملی کند و با تبر – این ابزار بسیار دقیق از سوی داستایفسکی انتخاب شده است – آلینا ایوانونا، پیرزن نزولخور را، این عنصر فاسد جامعه و این پشه را به قتل برساند.
دیگر یک لحظه را هم نمیشد از دست داد. راسکلنیکف تبر را بیرون آورد، با هر دو دست آن را بالا برد و در حالی که بکلی از خویشتن غاقل بود، بی هیچ زحمتی، تقریبا بیاختیار، ته تبر را بر پیرزن فرود آورد. انگار اصلا نیرویی در وی نبود، اما همین که یک بار تبر را فرود آورد، قدرتی در او بوجود آمد. (کتاب جنایت و مکافات اثر فیودور داستایفسکی – صفحه ۱۲۴)
ضربه درست بر شقیقه وارد آمد، در این امر قد کوتاه پیرزن هم موثر بود. زن فریادی کرد، اما بسیار ضعیف و ناگهان بر روی زمین افتاد. همین قدر فرصت کرد که دو دست را بهسوی سرش بالا ببرد. در یک دستش هنوز گروگان بچشم میخورد. در این موقع راسکلنیکف با تمام قوا چند ضربه پیوسته با ته تبر بر شقیقه او فرود آورد. خون چون از لیوانی که برگشته باشد، بیرون ریخت و بدن بهپشت افتاد. راسکلنیکف به عقب رفت تا مانع از افتادن آن نگردد، سپس بیدرنگ به روی صورتش خم شد. پیرزن مرده بود. چشمانش انگار میخواستند از حدقه بیرون بجهند. پیشانی و تمام صورتش چروک خورده و از شدت درد کج و معوج شده بود. (کتاب جنایت و مکافات اثر فیودور داستایفسکی – صفحه ۱۲۵)
در هنگام وقوع جنایت اتفاقات مهم دیگری نیز رخ میدهد که برای فاش نشدن بیشتر داستان در اینجا اشارهای به آنها نمیکنیم. بلافاصله پس از این جنایت، مکافات شروع میشود. مکافاتی که این رمان را به یک شاهکار تبدیل میکند. این جنایت – که از دیدگاه خود راسکلنیکف نه تنها جنایت نبود بلکه یک کار خیر برای دنیا هم محسوب میشود – و احساس گناه ناشی از آن شخصیت اصلی داستان را برای لحظهای رها نمیکند و در درجه اول به شکل یک عذاب وجدان شدید بر او ظاهر میشود.
در این حالت راسکلنیکف بارها و بارها از شدت عذاب وجدان قصد دارد که اعتراف و خود را تسلیم پلیس کند اما این کار را نمیکند. این کار را نمیکند چون اساسا اعتقاد دارد که دیگران لایق فهمیدن نیستند، اعتقاد دارد که پلیس ارزش آن را ندارد و بدون شک درک نخواهد کرد او با چه انگیزهای این کار را انجام داده است. راسکلنیکف نزد پلیس اعتراف نمیکند چون خودش را برتر و یک انسان شگفتانگیز میداند که پا جای پای مردان بزرگی مانند ناپلئون گذاشته است.
در رمان جنایت و مکافات ما شاهد جدال ذهنی این جوان و زجری که میکشد هستیم. و گاهی به این نتیجه میرسیم که مکافات ذهنی، چندین برابر از مجازات جسمی و قانونی دردناکتر است. داستان کتاب اما از لحظهای دگرگون میشود که شخصیت سونیا وارد میشود. دختری معصوم که میتوان در برابر رنجهای و تعظیم کرد و…
درباره این کتاب داستایفسکی
نوشتن از جنایت و مکافات شاید کار بیهودهای باشد. هر فرد کتابخوانی میداند که این کتاب یک شاهکار است و هر کسی که آن را خوانده باشد فلسفه عمیق آن را تایید میکند. کتابی که از خودش فراتر رفته و در بسیاری از رمانها و کتابهای دیگر نیز به آن استناد و ارجاع داده میشود. بعید است در جایی از جنایت صحبت شود و نام این کتاب ندرخشد.
اما این کتاب قضاوت ما را در مقابل خوب و بد یا خیر و شر سخت میکند. چون صرفاً کسی که مرتکب جرم نشده، خوب نیست، و کسی که قاتل است، شاید نفس پاکی داشته باشد. در جنایت و مکافات ما با راسکلنیکف قدم به قدم همراه میشویم، با او تبر را به دست میگیریم، با او جنایت میکنیم و با او مکافات میبینیم و در نهایت احساسات درونی او را و از همه مهمتر فلسفه او را کشف میکنیم. ما میبینیم که راسکلنیکف همانطور که خودش فکر میکرد یک «انسان شگفتانگیز» و یا به تعبیری یک «ابرانسان» نیست. چون اگر چنین بود جنایتش دیگر مکافاتی به همراه نداشت.
نقد کتاب جنایت و مکافات
پیرنگ اصلی رمان جنایت و مکافات مملو از وضعیتهای روحی مختلف است. به همین دلیل به راحتی میتوان متوجه شد که محرک اصلی بسیاری از شخصیتهای داستان نیروهای درونی است. زاویه دید داستان متکی بر خلق و خوی شخصیتی این افراد و خصیصههای فردی آنهاست. به نظر میرسد در رفتار این شخصیتها عدم قطعیت و ابهام به شکل قابل توجهی دیده میشود.
فیودور داستایفسکی در کتاب جنایت و مکافات به بحث درباره مساله آزادی انتخاب میپردازد، انتخابی که در این مورد به یک مرد تحمیل شده است. رمان به دنبال این است که پیامدهای آزادی انتخاب افسار گسیخته در یک جامعه را به نمایش گذاشته و در عین حال، نیرویی برای مهار این آزادی انتخاب پیدا کند. این مساله از طریق قهرمانی مطرح میشود که آسیبهای روحی بر روی زندگیاش سایه انداختهاند. او در نهایت به گناهش اعتراف میکند، گناهی که از نظر او با هدف جلب رضایت جامعه و حل مشکلات مالی خودش صورت گرفته است.
انتهای پیام/