یادداشت/

سیب سرخی از باغ عشق

1398/07/09 - 14:38 - کد خبر: 3427
سیب سرخی از باغ عشق

نصر: انسان این موجود پیچیده با دنیایی سرشار از رمز و راز، هنوز در عصر حاضر با وجود پیشرفتهای شگرف در علم و تکنولوژی‌ چونان آهویی گریزپا، سرگردان از این سر عالم به آن سوی عالم جست و خیز می‌کند و به آن آرامش دیرین خود دست نمی‌یابد.

هرکسی از ظن خود شد یار من          از درون من نجست اسرار من

تنهایی در میان خیل عظیم آدمهایی که چون مورچه سراسر زندگی او را تحت سیطره خود درآورده‌اند، درد عظیمی است که هر آن، قلب و جان او را در هم می‌فشارد. گاهی برای فرار از این همه دروغ و ریا به مأمنی دور در میان کوهها پناه می‌برد، گاهی خود را لابلای کتابها و نوشته‌ها مشغول می‌سازد، گاهی با دویدن در پی نان و نامی خود را تسکین می‌دهد و گاهی دست به دامن هنر می‌شود و از موسیقی و نقاشی و شعر برای تسکین آلام خود مدد می‌جوید، اما با همه این دستاویزها باز غلغه‌ای در درون او برپاست که اورا ناآرام و بیقرار می‌سازد و باز راهی دیگر و دستاویزی تازه می‌جوید.

در اندرون من خسته دل ندانم کیست     که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دنیا به مثابه بحری مواج هر لحظه با خود " صد موج خون فشان" دارد که با هر حرکت موجی انسان مانند گویی در خم چوگان هستی به این سو و آن سوی پرتاب می‌شود و اضطراب و دلواپسی های بی پایان جسم و روح او را به تسخیر خویش درمی‌آورند و چه حقیقت تلخی است که باید پذیرفت جنس عالمی که از ماده است چیزی جز پریشانی و سرگردانی نیست و این بحر بی‌کران هیچ وقت آرام نخواهد گرفت و همیشه موجی تازه در راه است و ایمن نشستن نه کار عاقلان است:

 مرا در منزل جانان، چه امن عیش چون هردم    جرس فریاد می دارد که بربندید محمل‌ها

پس درمان این درد بی درمان، این آشوب بی پایان چیست؟

دردی ست غیر مردن کان را دوا نباشد  پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

یگانه گزیرگاه بشر در این آشفته بازرا دنیا، جستن و یافتن یاری است از جنس و ریشه خود تا جان با او آرام گیرد و گام بردارد و زندگی کند:

با لب دمساز خود گر  جفتمی   همچو نی من گفتنی ها گفتمی

یاری همطراز نه از باب ظاهر که اهل صورت بسیارند و کثیر بلکه  از باب معنا و سیرت و شأن انسانی که بسیار نادرند و اندک. همدمی از نیستان غیب تا با او هم صدا شوی و  روحت اگر شده برای اندک لحظه‌ای از این عالم خاکی رخت بردارد و در هیچ گم شود.

جان گرگان و سگان هر یک جداست     متحد جان های شیران خداست

و چه  انس و الفتی از اتحاد دو جان شریف که هر یک از یک دریا نوشیده‌اند و از یک  خم می مست گشته‌اند و چون این اتفاق و موانست حاصل شود می توان دست افشان کنان و دامن کشان میان این همه فریب و دغل و زشتی و آشفتگی، رقص کنان دور کعبه وجود خویش گردید و آن قدر چرخ زد که از خود هیچ باقی نماند و آن وقت به عالم لایزال بی زمان وبی‌مکان پیوست و شادی کرد و پای کوبید:

یک دست جام باده و یک دست زلف یار      رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

اما برای رسیدن این یار موافق از مسیر طریقت و سیر در مسلک معرفت و رسیدن به سر منزل حقیقت باید قابل باشی و لایق.

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی   گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

پس هرگاه آینه دل از زنگار تعلق زدودی و جان را با عشق صیقل دادی و همه تن طلب شدی آنگاه شمس حقیقت در کسوتی بدیع و جلوه‌ای نو بر تو ظاهر خواهد شد و دست تو را خواهد گرفت و  تو را از غصه بودن و نبودن رها خواهد نمود و ریشه های علقه و علاقه خواهد برید و اکسیر فنا در  مس وجودت خواهد ریخت و تو را به زر مبدل خواهد کرد.

و اما در حسن ختام، غزلی از بزرگ مرد بیشه عرفان، حضرت مولانا، بر یاران و تشنه لبان آستان بی بدیل او ضمیمه این قیل و قال می‌گردد، باشد که عاشقان را ذوق و حالی حاصل آید.

چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم                         گه از آن سوی کشندم گه از این سوی کشندم

ز کشاکش چو کمانم به کف گوش کشانم                                    قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم

مگر استاره چرخم که ز برجی سوی برجی                                    به نحوسیش بگریم به سعودیش بخندم

به سما و به بروجش به هبوط و به عروجش                                نفسی همتک بادم نفسی من هلپندم

نفسی آتش سوزان نفسی سیل گریزان                                         ز چه اصلم ز چه فصلم به چه بازار خرندم

نفسی فوق طباقم نفسی شام و عراقم                                         نفسی غرق فراقم نفسی راز تو رندم

نفسی همره ماهم نفسی مست الهم                                            نفسی یوسف چاهم نفسی جمله گزندم

نفسی رهزن و غولم نفسی تند و ملولم                                         نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم

بزن ای مطرب قانون هوس لیلی و مجنون                                   که من از سلسله جستم وتد هوش بکندم

به خدا که نگریزی قدح مهر نریزی                                                 چه شود ای شه خوبان که کنی گوش به پندم

هله ای اول و آخر بده آن باده فاخر                                               که شد این بزم منور به تو ای عشق پسندم

بده آن باده جانی ز خرابات معانی                                                که بدان ارزد چاکر که از آن باده دهندم

بپران ناطق جان را تو از این منطق رسمی                                     که نمی‌یابد میدان بگو حرف سمندم

فرنیا صفدرپور

انتهای پیام/

پژوهشیار