یادداشت/

جهان کرونا زده

1399/07/30 - 07:46 - کد خبر: 29252
ویروس کرونا

نصر: برای منی که این روزها شلوغ ترین ایام عمرم را سپری می کنم؛ نوشتن این یادداشت در نیمه شبی دراز از جنس پاییز حس و حال عجیبی دارد. نوشتن را دوست دارم اما بعضا (نوشتن) برای من چیزی شبیه به جان کندن است...! همین قدر سخت... همین قدر دردناک!

شاید اهل قلم، مرا خوب بفهمند... تا به حال شده بخواهید چیزی بنویسید اما هر بار به بهانه ای از نوشتن فرار کنید؟ نمی‌دانم... چند وقتی ست نوشتن یک یادداشت در اولویت برنامه هایم جا دارد اما من سخت درگیرم بین منِ کمال گرای سخت‌گیر و منِ عاشق نوشتن!
اما امشب به منِ کمال‌گرای سخت‌گیرم قول داده ام که از پس این یادداشت برآیم... پس باشد که رستگار شوم.  
تقویم روی میزم نشان می دهد که دقیقا 240 روز است که این کرونای لعنتی با ماست... 240 روز طلایی برای من... برای ما. برای کل مردم جهان. شاید بپرسید چرا طلایی؟! قبل از اینکه سر اصل مطلب بروم؛ عنوان یادداشتم را *جهان کرونازده* انتخاب می کنم.  
به جرات، زندگی خودم را به دو بخش تقسیم می کنم: دوران پیش از کرونا و دوران پساکرونا. پساکرونایی که در عین تمام تلخی هایش، اما درس های زیادی نه تنها به شخص من، بلکه به کل مردم جهان داد.  
پساکرونایی که انسان‌های بهانه‌جو و همیشه شاکی را منزوی و انسان‌های مثبت اندیش واقع بین را به اهدافشان نزدیک‌ و نزدیک‌تر کرد. شاید جهان امروز ما به چنین تغییر شگرف، عمیق و تلنگری اساسی نیاز داشت. دارم فکر می کنم که فرزندان ما از ما به عنوان نسلی یاد خواهند کرد که در تقابل با مرموزترین ویروس قرن قرار گرفتند؛ اما اینکه کدام طرف ماجرا پیروز میدان خواهد بود؛ سوالی ست که بزرگترین دانشمندان ویروس‌شناسی نیز از پاسخ به آن ناتوان اند!  
سولنیت در کتاب بهشت بنا شده در جهنم (2009)، با موردکاوی فاجعه ها (از جمله زلزله مکزیکوسیتی در سال 1975 و حملات تروریستی سال 2001 و طوفان کاترینا) استدلال کرد که وضعیت اضطراری صرفا برهه ای نیست که هر چه بد بود بدتر شود، یا مردم لاجرم هراسان‌تر و شکاک‌تر و خودمحور‌تر شوند. او نشان داد که فاجعه ها به چه طریقی حتی در میانه خسران و درد، باب ذخایر ابتکار و همبستگی و اراده موجود در نهاد انسان، و همیان های عزم و مسرت را می‌گشایند. آن کتاب، فراخوان تجلیل از فاجعه نیست، ولی از ما می‌خواهد که توجه کنیم فاجعه چه احتمال‌ها و امکان‌هایی در خود دارد و چگونه می‌تواند ما را از قید راه و روش‌های قدیم برهاند. در روایت سولنیت، واکنشگران «رسمی» فاجعه معمولا گند می‌زنند چون مردم را جزئی از مشکلی می‌شمارند که باید مدیریت شود، نه عنصر ارزشمندی از راه‌حل آن مشکل. این سوءمدیریت، گاهی نتیجۀ ناشایستگی است و گاهی اوقات هم موذیانه‌تر است. نائومی کلاین، نویسندۀ کانادایی، در کتاب دکترین شوک (۲۰۰۷) روایتی تیره و تار از بازی قدرت در بحران ارائه داد. از نگاه کلاین، همیشه ابتدا فاجعۀ شمارۀ ۱ داریم (زلزله، طوفان، مناقشۀ نظامی، رکود اقتصادی و کرونا)، و بعد نوبت فاجعۀ شمارۀ ۲ می‌رسد: کارهای بدی که متعاقبا صاحبان قدرت سراغشان می‌روند، مثلا بلعیدن فرصت‌های فراهم‌شده پس از بحران جهت پُر کردن جیب خود، در حالی که مابقی مردم آشفته‌تر از آنند که متوجه شوند. (کلاین گفت که این افراد در حقیقت گاهی فاجعۀ شمارۀ ۱ را مهندسی می‌کنند تا این فرآیند آغاز شود).  
خلاف کتاب سولنیت، دکترین شوک نمی‌گوید که وقتی اوضاع به طرز هولناکی خراب می‌شود، تاب‌آوری روزمرۀ مردم چطور و چگونه است. ولی این دو کتاب مثل دو تکۀ پازل با هم جفت و جورند. هر دو کتاب، بحران را از منظر انتخاب‌های مردم در جریان ماجرا بررسی می‌کنند، نه از منظر آنچه ناگزیر (یا «طبیعتا») در سیر پیشرفت بحران رُخ می‌دهد.  
به قول لی ادلکورت، متخصص پیش‌بینی روندها، واگیر کرونا به «رکود جهانی عظیمی که تا کنون تجربه نشده» انجامیده است؛ اما در نهایت به بشریت اجازه خواهد داد ارزش‌های خود را از نو بچیند. این ویروس در حال ایجاد یک «قرنطینه‌ی مصرف» است و تأثیر شگرف فرهنگی و اقتصادی برجا خواهد گذاشت. مردم بالاجبار به زندگی با دارایی‌های کمتر و مسافرت ‌رفتن‌های کمتر عادت می‌کنند چون این ویروس زنجیره‌ی تأمین جهانی و شبکه‌های حمل ‌و نقل را مختل می‌کند.
آموختیم و خواهیم آموخت چطور فقط با یک لباس شاد باشیم، داشته‌های محبوب قدیمی خود را از نو کشف کنیم، کتابی فراموش‌شده بخوانیم و حسابی مایه بگذاریم تا زندگی را زیبا کنیم. این ویروس همچنین نشان می‌دهد چطور اختلال اقتصادی می‌تواند مزایای محیط‌ زیستی داشته باشد. به‌هیچ وجه امکان ادامه‌ی تولید همین تعداد کالا و همین تعداد انتخابی که عادتمان شده را نداریم. انبوه اطلاعات ناتوان‌کننده درباره‌ی هیچ ‌وپوچ، فرهنگ ما را کرخت کرده است. نسل‌های جوان‌تر هر روز بیشتر می‌فهمند که داشتن و تلنبار کردن لباس و ماشین دیگر حتی جذاب هم نیست. اما روح‌ و روان بشر انگار مقاومت می‌کند و می‌خواهد بیازماید و ببیند چیزها خودبه‌خود از هم‌ می‌پاشند یا نه و همین‌طور که به کار معمول خود مشغول است منتظر می‌ماند.
بنابراین، یک وقفه‌ی ناگهانی در تمام این چیزها به‌ خاطر ویروس، قدرت تصمیم‌سازی را از ما می‌گیرد و شتاب کارها را تا حد وحشتناکی کم می‌کند و ما مجبوریم به زندگی با اخبار کمتر و کالاهای کمتر خو کنیم. باید همه‌ی عادت‌هایمان را ترک کنیم درست مثل اینکه داریم اعتیاد را ترک می‌کنیم!!! و همین برهه زمانی عجیب و غریب بر روح و روانمان چنگ می‌زند و از ما انسانی خسته، غرق در روزمرگی می‌سازد که در وضعیتی ملال آور گرفتار شده است. مهمترین دلیل شاید این باشد که دیگر بهانه ای برای برانگیخته شدن نداریم. انگیزه های ما که بیشتر معطوف به دنیای بیرون است تا درون، دچار فقدان شده و ما را به نگرانی، اضطراب و ملال دچار کرده اند. دوست داریم کاری انجام دهیم اما نمی توانیم. حالا می فهمیم باشگاه رفتن ها، خرید کردن ها، پیاده روی ها و پرسه های گاه و بیگاهمان در شهر، میهمانی ها و دورهمی ها، و در نهایت عادت های روزمره مان، بهانه هایی بودند برای یافتن معنا. به همین دلیل است که کلین ویلسون نویسنده بریتانیایی، ملال را با شکنجه برابر می داند. آنچه مسلم است این نداشتن قدرت کنترل یا آزادی است که ملال را ایجاد یا تشدید می‌کند، و به همین دلیل ملال در میان کودکان و نوجوانان بسیار رایج است.
به یاد کتاب در جستجوی معنا شاهکار ویکتور فرانکل [که اگر نخوانده اید حتما بخوانید] افتادم. نجات یافتگان زندان های مرگبار، کشنده و ملال آور آلمان نازی، اغلب کسانی بودند که آرزو و هدفی ناتمام داشتند. مردی که باید باز میگشت و کتاب ناتمامش را تمام می کرد. پیرمردی که باید نوه اش را پیش‌ از مرگ می دید و عاشقی که آرزویش دیدار دوباره معشوق بود.
چرا آنقدر اعصاب برخی ها در ایام کرونایی خرد می شود؟ به نظر میرسد این وضعیت برای کسانی سخت تر است که به تجربه (مصرف) موقعیت های بیرونی عادت دارند. کارهایی که اکنون نمی توانند انجام دهند و کنترل اوضاع از دستانشان خارج است. وضعیتی که نه می‌توانند در آن دخیل باشند و نه می‌توانند از آن دوری کنند. اما چرا برای برخی از ما، موقعیت تنهایی و قرنطینه، فرصتی لذتبخش محسوب می شود؟ به این توصیف برتراند راسل از چهار ماه حضورش در زندان توجه کنید: (از بسیاری جهات زندان [شما بخوانید قرنطینه] را جای مطلوبی یافتم... درگیری‌ای نداشتم، نیازی نبود دربارۀ چیزی تصمیمی بگیرم، نگران افرادی نبودم که بنا بود با من تماس بگیرند،‌ کسی در کارم وقفه ایجاد نمی‌کرد. مدام مطالعه می‌کردم؛ کتاب مقدمه‌ای بر فلسفۀ ریاضی را نوشتم... و کار بر روی کتاب تحلیل ذهن را آغاز کردم... یک‌بار که داشتم ویکتورین‌های والامقام جان استراچی را می‌خواندم، شروع کردم به قهقهه‌زدن. زندان‌بان آمد و به من تذکر داد و گفت نباید فراموش کنم که زندان محلی برای مجازات است)!.
به نظر می رسد راه حل رفع ملال در این ایام، کشف معنا باشد. کشفی که برای افراد وابسته به انگیزه های درونی ساده تر و‌ برای افراد وابسته به انگیزه های بیرونی سخت‌تر است.  
اما رنج‌ها و مشکلات فراوان اند... نمی‌خواهم در این وانفسا از دردهای این جامعه بگویم... نمی خواهم بگویم شنیدن خبر خودکشی کودک دبستانی که تنها آرزوی زندگیش داشتن یک گوشی هوشمند برای شرکت در کلاس‌های درس در بستر شبکه (نا شاد!!!!) بود؛ چقدر قلبم را به درد آورد.
نمی‌خواهم از گریه های بی امان مادرم بگویم وقتی تصویر پیرمردی را نشانش دادم که ماسکی از جنس گونی به صورت داشت اما دم بر نمی آورد.
حتی نمی‌خواهم از هزار و یک مشکل اقتصادی خانمان برانداز برایتان بگویم.
و از کم‌کاری های خودمان!
الآن که دارم این یادداشت را می‌نویسم، فضای نوتیفیکیش تلفن همراهم یادآوری می‌کند که روز جدید کرونایی مان آغاز شده و با جمله معروف آیا می‌دانید از کجا آمده‌اید و به کجا می‌روید به استقبال امروز می‌رود!  
حال برای من پاسخ دادن به این سوال کار بغرنجی‌ست...  
پس اجازه دهید روز کرونایی ام را به امید دستیابی به بزرگترین رویای زندگیم آغاز کنم...
نوبل شیمی!!!
آرزوی محالی ست شاید!
اما یکی از دلخوشی های امروز و فرداهایم هست و خواهد بود.
شما بگویید!
از معنای زندگیتان...؟
و کاش خدا برای ما کاری کند. کاش...
به امید فرداهایی پرامیدتر و زیباتر.
آری! ما را به سخت جانی خویش این گمان نبود.

سیده خمسا اسبقیان
انتهای پیام/

پژوهشیار