گزارش/

سکانسی از یک ناممکن

1399/04/21 - 23:35 - کد خبر: 23101
معلولین

نصر: در جامعه افرادی هستند که با وجود محدودیت‌های جسمی با همت، پشتکار و امید به آینده مسیر زندگی‌شان را تغییر داده‌اند و بدون نیاز به کمک دیگران به جایگاهی رسیده‌اند که حتی برای افراد سالم جامعه هم دست یافتن به آن آرزوست.

به گزارش نصر از فارس، قدری باهیجان و جذاب صحبت می‌کند که دیگر نمی‌توان وسط حرف‌هایش پرید و بحث را به سمت دیگری کشاند. به قول خودش گفتنی‌های زیادی دارد و ساعت‌ها می‌تواند درباره مشکلاتش سخن بگوید ولی از نگاه‌های متفاوت مردم گریزان است و به این خاطر تمایلی به رسانه‌ای کردن روایت زندگی‌اش ندارد.

آقا رضا را می‌گویم که وقتی سال گذشته برای سفارش عدسی عینک، آدرس مغازه‌اش را گرفتم، شناختمش؛ مرد جوانی که از بهترین‌‌های اُپتیک‌کار کشور است و در یک مغازه‌ای کوچک واقع در طبقه دوم یک پاساژی در اطراف میدان ساعت مشغول به کار است و چندین نفر نیز از طریق او صاحب شغل شده‌اند.
 

مردی با بال‌های آهنین به‌جای دست

عدسی عینک‌های اُپتیک یکی از شغل‌هایی است که ظرافت و حساسیت خاصی را می‌طلبد. برای این کار باید انگشتان توانمند و مهارت ویژه‌ای داشت اما نکته جالب این است که آقا رضا اصلا انگشت دست و پا ندارد ولی با این حال او به یکی از معروف‌ترین اُپتیک کارهای استان و حتی کشور تبدیل شده است و مشتریان زیادی دارد.

رضا جبارزاده اهل تبریز و ۴۰ سال دارد و در یک خانواده ارتشی (پایگاه هوایی) بزرگ شده است. او فرزند بزرگ خانواده بوده و چهار برادر و یک خواهر هم دارد.

آقا رضا اگر چه مادرزادی از ناحیه دو دست و پا دچار معلولیت شده اما بال‌های آهنین اراده او در آسمان آرزوهایش به پرواز درآمده و ثابت کرده معلولیت، محدویت نیست بلکه تجلی اراده است. اراده  آهنین آقا رضا حالا از او مردی توانمند ساخته که دیگر هیچ کاری برایش نشدنی نیست.

میهمان خانه آقا رضا در میلاد امام رضا (ع)

بیش از یکسال برای راضی کردن آقا رضا برای انجام مصاحبه، تلاش کردیم و هر بار با جواب‌ منفی او مواجه شدیم تا اینکه دهه کرامت امسال راضی به انجام مصاحبه خانوادگی شد و دقیقا در روز میلاد امام رضا (ع) میهمان خانه آقا رضا شدیم.

خانه‌‌اشان در یکی از محلات قدیمی تبریز قرار دارد، وقتی به خانه کوچک‌شان می‌رسیم، آقا رضا و مَهدی( پسر آقا رضا) در را باز می‌کنند و با احترام و لبخند تحویلمان می‌گیرند تا به خانه امیدشان قدم بگذاریم. آمنه خانم ( همسر آقا رضا) برایمان شربت و کیک می‌‌آورد و تاکید دارد که چندین ماه است که در قرنطینه خانگی هستند و کرونایی ندارند.

زهرا خانم دختر کوچک خانواده به رویمان می‌خندند تا غریبی لحظه‌های اول زود تمام شود. آمنه خانم و آقا رضا روی کاناپه مبل می‌نشینند و مَهدی و زهرا حین تماشای کارتون، نیم نگاهی هم به حرف‌های ما دارند.
 

سکانسی کوتاه از زندگی مرد پولادین

آقای جبارزاده داستان زندگیش را این‌گونه روایت می‌کند: تحصیلات ابتدایی‌ام را در پایگاه هوایی تبریز به پایان رسانده‌ام ولی به علت شغل پدرم، مجبور به نقل مکان شدیم و به شهر اهواز رفتیم، از این‌رو سه سال از تحصیلم را در پایگاه پنجم شکاری امیدیه اهواز سپری کردم ولی به خاطر علاقه پدر جهت بازگشت و شرایط من دوباره به تبریز آمدیم.

بهترین نقشه ساختمان را کشیدم ولی اجازه ورود به رشته نقشه‌کشی را ندادند

او ادامه می‌دهد: سال اول و دوم دبیرستان را در مدرسه دهخدا گذراندم و سپس وارد هنرستان نقشه‌کشی شدم زیرا من عاشق نقشه‌کشی بودم ولی متاسفانه به من اجازه ورود به این هنرستان را ندادند و با اینکه بهترین نقشه را در آزمون ورودی هنرستان کشیدم حتی اجازه ثبت‌نام ندادند و بهانه‌شان این بود که به علت شرایط جسمانی‌ام، نمی‌‌توانم در این رشته موفق باشم و بهتر است به رشته دیگر بروم!.

اما همه این محدودیت‌ها و محرومیت‌ها باعث نشد تا آقای جبارزاده از ادامه تحصیل منصرف شود. او در این خصوص می‌گوید: من کم نیاوردم و جلوی خودشان نقشه‌ای که داده بودند را دوباره کشیدم ولی باز هم کاری کردند تا من منصرف شوم و در نهایت به همراه پدرم در یک‌سال و در یک رشته دیگر( حسابداری) دیپلم گرفتم. 

دوران سخت مدرسه برای یک دانش‌آموز معلول مقطع ابتدایی

ابروهایش را در هم گره می‌زند، غم و شادی‌ در نگاهش درهم آمیخته، او می‌گوید: من دوران مدرسه را به سختی گذرانده‌ام، خیلی سخت که حتی نمی‌توانید ذره‌ای از آن را درک کنید، زیرا من از اول سعی کرده‌ام تا قوی باشم و این قوی بودن تاوان زیادی داشت که پرداختم؛ برای اینکه در مدرسه کسی متوجه نشود دستهایم معلولیت دارد آنها را در جیبم می‌گذاشتم ولی همکلاس‌هایم به زور دست‌هایم را از جیبم بیرون کرده و به من می‌خندیدند.
 

روزهایی نیمکت‌نشینی سر کلاس با مادر

آقا رضا ادامه می‌دهد: یادم هست که مادرم سال‌ها برای همراهی‌ام به مدرسه می‌آمد و کنارم می‌نشست و هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد تا از آب حیاط مدرسه آب بخورم و همیشه به جای آب، با خود شیر می‌آورد و به من می‌داد؛ الان متوجه درک بزرگ مادرم می‌شوم زیرا اگر یادتان باشد معمولا بچه‌ها آب را در مدرسه با کف دستان خود می‌خوردند و مادرم به خاطر اینکه من ناراحت نشوم، این کار را می‌کرد.

آقای جبارزاده درباره چگونگی معلولیتش می‌گوید: شُکر خدا همه خواهر و برادرهایم سالم هستند و من هم به خاطر ترس مادرم در دوران بارداری، از دو دست و پا (بدون دست و پا از مُچ) با معلولیت به دنیا آمده‌ام، البته جز مسائل و نگاه‌‌های متفاوت جوامع، مشکلی با این وضعیت ندارم و خدا را شاکر هستم که به همه اهدافم رسیده‌ام.

اراده‌ای به سختی کوه

به گفته خودش در راه رسیدن به آرزوهایش لجباز است و برای تحقق آنها کوتاه هم نمی‌آید و معتقد است کوتاه آمدن کار آدم‌های بزرگ است ولی او همچنان در بازی رویا و آرزو مثل کودک است، کودکی لجباز که تا به خواسته‌هایش نرسد، کوتاه نمی‌آید.

آقا رضا به سختی‌های کنکور آن زمان هم اشاره کرده و می‌گوید: ۲ بار کنکور دادم ولی قبول نشدم؛ البته قبولی در کنکور آن زمان واقعا سخت بود، از این‌رو من هم تصمیم گرفتم تا وارد بازار کار شوم که تازه با مشکلات جدیدی روبه‌ رو شدم زیرا به علت شرایط جسمی‌ام، هیچ کسی حاضر نمی‌شد تا به من کاری دهد یا حرفه‌ای را بیاموزد.
 

وقتی ناممکن، ممکن می‌شود

وقتی از او می‌پرسم، چطور شد که با وجود معلولیت قدم به دنیای ظریف و حساس عینک اُپتیک گذاشتید؟ پاسخ می‌دهد: برادر یکی از دوستانم در کار اُپتیک بود که به سفارش دوستم، قبول کرد تا مدتی آنجا مشغول کار شوم و کاملا از چهره‌اش معلوم بود که چشمش آب نمی‌خورد که من پیشرفت کنم ولی من کم نیاوردم و می‌دانستم که اگر می‌خواهم تا آینده‌ام را بسازم باید تلاش کنم و در این راه آستین‌های خود را بالا زده بودم و هر کاری بود، انجام می‌دادم و این شد که ۱۰ سالی در آن مغازه کار کردم و از آنجا کسب درآمد و ازدواج کردم و الان برای خود مغازه مستقلی دارم.

صحبت‌هایش که به اینجا می‌رسد، خیار را روی ساعت مُچی‌اش گذاشته و خیلی حرفه‌ای پوست می‌کند، با لبخندی می‌گوید: «همه میوه‌ها را می‌توانم خودم پوست بکنم ولی معمولا جلوی جمع خیار برنمی‌دارم؛ البته بند ساعت مچی‌ام هم خراب شده و باید به تعمیرکار بدهم.

او اضافه می‌کند: برادر و دامادمان هم به این کار کشیده‌ام و تخصصی در عدسی عینک دارند که البته دامادمان نظامی است و وقت ادامه این کار را ندارد ولی به هر حال برادران نیز ادامه‌دهنده کار من شدند.

آقای جبارزاده اراده و پشتکار خود را رمز موفقیت و پیروزی بر همه مشکلات خود می داند و می‌گوید: به قدری استادم خوب بود که تمایلی به استقلال نداشتم ولی صاحب‌کارم اصرار داشت تا برای خود مستقل کار کنم ولی من قبول نمی‌کردم، چون می‌ترسیدم شاید نتوانم مشتری بگیرم تا اینکه آقای بهادری ( صاحب‌کارم) یک مغازه دیگر خرید و اداره آن را به من سپرد و این آغاز استقلال من شد و بعدها مغازه خودم را باز کردم و الان ۹ سالی است که مستقل فعالیت می‌کنم.

«رضا» و«آمنه» طی یک نقشه هماهنگ شده از سوی خانواده و صاحب‌کار آقا رضا با هم آشنا می‌شوند و پس از مدتی با هم ازدواج می‌کنند.
 

از خدا همسری خواستم که مورد پسند حضرت زهرا (س) باشد

آقا رضا در این خصوص توضیح می‌دهد: من اصلا قصد ازدواج نداشتم و تصمیم گرفته بودم تا آخر عمرم ازدواج نکنم و اگر هم روزی ازدواج کردم با یک خانمی ازدواج کنم که مورد پسند حضرت فاطمه الزهرا ( س) باشد.

او ادامه می‌دهد: در مغازه سرمان به قدری شلوغ بود که صاحب‌کارمان حتی نیم ساعت هم مرخصی نمی‌داد ولی یک روز که سر کار رفتم،  صاحب‌کارم گفت که امروز به من مرخصی می‌دهد و باید به خانه‌مان بروم، تعجب کردم و با اصرار او به خانه رفتم.
 

دامادی که از روز خواستگاری‌اش خبر نداشت

در این میان که آقا رضا لیوان پُر از شربت آلبالو را با مهارت خاصی سر می‌کشید و به صحبت‌هایش ادامه می‌دهد: بی‌خبر از پشت پرده این مرخصی، آن را فرصت خوبی دانسته و به چند نفر از دوستانم سر زدم و ساعت ۷ یا ۸ شب بود که به خانه رسیدم، یک دست کت و شلوار و دسته گل زیبا توجهم را جلب کرد؛ سوال کردم که چه خبر است و پدرم به من گفت که برای دیدن یکی از دوستانم که تازه از حج برگشته‌اند، می‌رویم و تو هم باید بیایی.

آقای جبارزاده در بین صحبت‌هایش به همسرش نگاه کرده و می‌گوید: نمی‌دانستم که آن روز برای خواستگاری می‌رویم و فقط به احترام پدرم حاضر شدم تا به مراسم دوست پدرم (حاجی‌ گوروشی) بروم و البته کت و شلوار را هم نپوشیدم و با همان لباس‌های کار راهی شدیم، وقتی جلوی خانه آنها رسیدیم از اینکه حتی یک بنر و چراغانی جلوی خانه‌شان نیست، تعجب کرده بودم ولی پدرم به هر ترفندی مرا به داخل کشاند و من تازه متوجه شدم که این مراسم حاجی دیدن نیست و فضایش سنگین‌تر از این حرف‌هاست.

آن‌طور که آقا رضا تعریف می‌کند، وسط مراسم بزرگترها اعلام می‌کنند که هر دو جوان در یک اتاقی حرف‌هایشان را بزنند. آقا رضا هم که هیچ آمادگی نداشته به آمنه خانم می‌گوید که من نمی‌دانستم این یک مراسم خواستگاری است و این دفعه اولم است، پس انتظار نداشته باشید تا عین بلبل حرف بزنم! آمنه خانم هم ظاهرا این حرف آقا رضا بهش بر می‌خورد و در جوابش می‌گوید، من هم دفعه اولم هست! و نمی‌دانستم که شما برای خواستگاری تشریف می‌آورید! در نهایت همان روز صیغه محرمیت‌شان خوانده و دو روز بعد عقدشان جاری می‌‌شود و حالت ۱۶ سال از آن روز می‌گذرد و حاصل این ازدواج دو فرزند زیبا به نام‌های «مَهدی» و «زهرا» است.

رو به آمنه خانم کرده و می‌پرسم که آیا دلتان نمی‌‌خواست تا با یک فرد سالم ازدواج کنید که بلافاصله جواب منفی داده و می‌گوید: من از ناحیه پا معلول هستم و از بریس استفاده می‌کنم و با اینکه خواستگارهای سالم زیادی داشتم ولی تصمیم داشتم تا حتما با یک معلول ازدواج کنم و وقتی آقا رضا به خواستگاریم آمد، به دلم نشست و موافقت کردم.

او ادامه می‌دهد: دوستِ خواهر زن‌داداشم با خانواده آقا رضا در پایگاه هوایی همسایه بود و وقتی متوجه می‌شود که مادر آقا رضا دنبال یک دخترخانم برای پسرش است، شماره ما را می‌دهد در حالیکه شرایط ما به خاطر مریضی مادرم اصلا مناسب نبود و من هم یک آموزشگاه خیاطی داشتم و سرم به شدت شلوغ ثبت سفارش بود و اصلا دوست نداشتم در آن زمان ازدواج کنم و حتی چند روز قبل خواستگاری آقا رضا، به زیارت امام رضا (ع) رفته بودم.

در این میان شوخ طبعی آقا رضا گُل می‌کند و با شوخی وسط حرف‌های همسرش پریده می‌گوید: همسرم به مشهد رفت و از آقا امام رضا خواست تا یک رضا به او بدهد که آقا هم اجابت کرد و سه روز بعد من را به او هدیه داد.
 

از امام رضا خواست تا یک رضا به او دهد

آمنه غفاری فرزند هفتم یک خانواده ۱۰ نفری است‌ که پدرش را در کوچکی از دست داده و ۱۰ روز بعد از ازدواج با آقا رضا و همزمان با روز مادر، از نعمت داشتن مادر هم بی‌نصیب می‌شود.

مادرم آرزوی خوشبختی من را داشت

آمنه خانم ناخودآگاه چشمانش پُر از اشک می‌شود و با بغضی که در گلو دارد، می‌گوید: انگار وقتی مادرم دید که من هم سرو سامان گرفتم، با خیال راحت رفت زیرا همیشه نگران من بود و سر نماز دعا می‌کرد تا یک همدم خوب نصیبم شود که این‌گونه هم شد و با اینکه سختی زیادی کشیدیم تا به اینجا برسیم ولی خدا را صد هزار مرتبه شکر که یک همسر خوب و دو فرزند صالح نصیبمان شده است و با حمایت و پشتکار زندگی‌مان را ساخته‌ایم.

آمنه خانم در مورد انتخاب نام فرزندانشان هم می‌گوید: نگرانی از اینکه فرزند اولمان معلول به دنیا بیاید، بزرگترین استرسی بود که در دوران بارداری داشتم، یک شب مادرم را در خواب دیدم که بهم گفت خدا به تو یک پسر سالمی خواهد داد که نامش را مهدی می‌گذاری، دو ماه بعد از آن خواب بود که دکتر تائید کرد که فرزندمان یک پسر سالم است.

آمنه خانم به ارادت عجیب همسرش به اهل بیت (ع) هم اشاره کرده و می‌گوید:  یکبار هم ندیدم که نماز آقا رضا قضا شود بلکه فقط کافیست صدای اذان را بشنود و همه چیز را زمین گذاشته و اقامه نماز می‌کند؛ حال شما بگویید اگر من خوشبخت نیستم، پس چه کسی خوشبخت است؟.
 

به معلول ترحم نکنید بلکه حمایت کنید

 از آقا رضا می‌خواهم تا خواسته و مطالبه‌ا‌‌ش را بگوید، او بارها تکرار می‌کند که معلولان از ترحم بدشان می‌آید و فقط باید حمایت شوند زیرا یک معلول می‌تواند با انگیزه و اراده کوه را جابه‌جا کند.

نه مناسب‌سازی شهری داریم نه فکری

او ادامه می‌دهد: هر چند بهزیستی در خرید خانه برای دو معلول از ما حمایت کرد ولی دولت باید شرایط زندگی برای معلول را هم فراهم بیاورد، زیرا یک معلول نمی‌تواند به راحتی و جهت انجام کارهای شخصی خود در شهر تردد کند و قطعا با مشکلات زیادی روبه‌ رو می‌شود، چراکه در جامعه نه مناسب‌سازی شهری انجام گرفته و نه مناسب‌سازی فکری!.

آقای جبارزاده اضافه می‌کند: یک مسوول پشت میزنشین هیچ ابایی از اینکه یک معلول را بارها به اداره بکشاند، ندارد و بارها شده که برای وام یک میلیونی اشک‌ آدم را در آورده‌اند.

تنها دغدغه شخصی‌ام، گواهینامه رانندگی است

آقا رضا یک خواسته شخصی که یکی از بزرگترین دغدغه‌هایش است را هم مطرح می‌کند: ۱۶ سال است که ازدواج کردیم ولی در این مدت هیچ وقت چهار نفری به یک رستوران نرفتیم، حتی در این مدت من و همسرم یک سفر هم نرفته‌ایم در حالیکه اگر من گواهینامه داشتم می‌توانستم با خیال راحت این کارها را انجام دهم ولی متاسفانه طبق قانون راهنمایی رانندگی فردی با شرایط جسمی من نمی‌‌تواند گواهینامه دریافت کند در حالیکه من توانایی رانندگی را دارم و فقط معطل یک مدرکی به نام گواهینامه هستم.

دختر کوچکش زهرا را بغل کرده و می‌گوید: من هر چه دارم را با توسل به ائمه از خدا گرفته‌ام، یقین دارم مشکلاتم با توسل به آنها مخصوصا دختر خردسال امام حسین (ع)، خانم حضرت رقیه (س) رفع خواهد شد.
 

مکه من تهیه جهیزیه برای دختران و گرفتن دست جوانان است

یکی از آرزوهای بزرگ آقا رضا، تربیت فرزندان صالح است که محب اهل بیت (ع) باشد و آرزوی دیگرش زیارت حج است. البته او حج خود را متفاوت از طواف دور کعبه می‌داند و در این خصوص می‌گوید: من اگر دل دختران جوانی که به خاطر جهیزیه موفق به ازدواج نشده‌اند را شاد کنم و دست جوانی که معطل یک شغل است را بگیرم، انگار به مکه رفته‌ام.

آقا رضا معتقد است، نداشتن دست حکمت خداست تا همه وجودش دستی باشد که دست دیگران را می‌گیرد.

گزارش از کتایون حمیدی

انتهای پیام/

پژوهشیار