یادداشت/
سایش عاشقانه قلم
1404/09/30 - 10:17 - کد خبر: 152416
نصر: کبوتری که جلو پایم نوک میزد به گندمهای رو سنگ. یلدای سال 77 را یادم آورد؛ هولانه دیوان جلد سرمهای حافظ را داد دستم.
به گزارش نصر، با شیطنتهای دلنشین همیشگی گفت: مامان خانوم! اول فال منو بگیر.
احساس کردم برق چشمهای درشت وزیبایش شب یلدایم را معنا بخشید. لپ گل افتادهاش را گرفتم. محکم کشیدم.
-عشقم! آخه توفال رو میخوای چکار؟
چشم سراند و کرشمهای آمد.
-بگیردیگه...
پسر بزرگم کریم را دیدم که رو ترش کرد. نگفته میتوانستم تو دلش را بخوانم که حتما میگوید: نوبتی هم باشه اول باید فال برادر بزرگترگرفته بشه.»
امیرحسین جلویم رو زمین نشست. پرسید: مامان! راستی راستی حافظ همه چیومی دونه؟
سرتکاندم. «فالش اعتبارداره.»
کریم انگار که بخواهد دق دلی نوبتش را سرحافظ خالی کند. گوشه لب و دماغش را بالا داد: الکی. ازکجا میدونه!
زیاد مطمئن نبودم. به احترام حافظ، نخواستم شک و تردید درجوابم باشد. گفتم: حافظ باعالم غیب درارتباط بوده. برا همین لسان الغیب لقبش دادن.
چشمان پرسشگر بچهها به من بود. لب جویدم و ادامه دادم: این رو خودش ازبرکت قرآن میدونسته. ازبَر بوده. بعد نمازصبحش شروع میکرده ازحفظ به خوندن. همینطور که میخونده تا چهارده بار دورتا دورمسجد محلهشون رو میرفته تا یه ختم رو کامل کنه.
امیرهفت ساله بیقرار، آستین بلوزقرمزم را کشید و گفت: زود باش دیگه برام حافظ بخون.
چشم بستم. نثار روحش، فاتحه و صلوات زیرلبی، لبهایم را تکانید. چشمهای رنگی امیرحسین، سبز با رگههای عسلی در عمقاعمق پشت پلکهایم شناور شدند.
طوطی شیرین سخن غزلی آورد: دلا دیدی که آن فرزانه فرزند/ نسیبش بودی ازاین تاق رنگین/ به جای لوح سیمین درکنارش/ فلک برسرنهادش لوح سنگین.
با ذوق جست و سر زانو نشست و گفت: یعنی چی مامان؟ تعبیرش چیه؟
مانده بودم از این فال. حرفی به ذهنم نرسید. درآغوشش گرفتم. بوسیدمش و گفتم: عزیزم! مثل اینکه جناب حافظ امشب سرش شلوغه. فال همه رو قاطی کرده.
کریم که گویا خیلی خوشش آمده بود. با صدا خندید: زیادی فال ازش خواستن، خسته شده. دیگه خوابش مییاد.
یادمه اونشب دلخور از حافظ خوابم برد. در عالم رویا دیدمش؛ لب دستار دور گردن انداخته. زیردرخت سرو، کنارسنگ مزارفرزند ناکام اش زانوی غم بغل کرده بود. سبدی از پنج نوع گل که نشمرده فهمیدم، پانصد شاخه رُز است به تعداد غزلیاتش، چند شاخه سنبل، یاسمن، نسرین و نرگس درست شبیه دیوانش، بر روی مزار گذاشته بود.
من آنطرفتر، زیرپای سنگی که مشخص نبود مال چه کسی است، کنارسنگ مزار فرزند حافظ، نشسته بودم. مجال گلایهام نداد. معلوم بود درجریان فال امیر است. دلداریام داد: نباید ازباد خزان درچمن دهر برنجیم. مرگ و زندگی دو روی آفرینشاند. خدابهامون توجه داره. نمیخواد غرق و وابسته نعمتهاش باشیم.
با سوز دلنشین زیرلبی، دست کشید روی سنگ قبر پسرش «حافظ ازبادخزان درچمن دهرمرنج ...»
متوجه منظورش نشدم. خوشم آمد خیلی خودمانی شدهایم که «ما» خطابم میکند. فرصت این همنشینی زبانم را برا گفتن درماندگیها و مشکلاتم باز کرد. به صورتم نگاه نمیکرد. لبخند معنی دارش را دیدم. باز زیرلبی زمزمه کرد: سالها دل طلب جام جم از ما میکرد/ وآنچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد
یخم بازشد ازلبخندش و گفتم: استاد! شنیدم برا رسیدن به شاخ نبات خیلی سختی کشیده بودید. صبوری...!
نگاهش برگشت سمت سرو بالا سرش. آه کشید و گفت: سنگ لعل شود درمقام صبر/ آری شود ولیک به خون جگرشود.
یادم آمد آن شب اذان مسجد بنیهاشم بیدارم کرد. «جام جم» هنوز در گوشم میپیچید. تفسیرآیت الله فضل الله شهیدی را داشتم. جستجو کردم. درمورد این غزل نوشته بود. «جام جهان نما یا همان حقیقت دردرون خودماست ودل آنرا ازذهنیت بیگانه ما میجوید. طبق قرآن کریم، روح الهی درانسان دمیده شده. در کنار-منیت اجتماعی - من دیگری وجود دارد که عظیم وبا شکوه ودرارتباط باحق است. و ما ازآن غافلیم ولی امکان ظهورش وجوددارد. با کسب آگاهی و مجاهدت وعبادت، رهایی ازمنیت -نفس- و رسیدن به -من دیگر- که همان هدایت به معنای قرآنی است ودرقرآن باعبارت (لعلکم تهتدون ) مکررآمده است.
پرپر بال کبوتر، افکارم را از گذشته گرفت؛ با یاد غزل سنگ و جوانی. خواب و فال بیست سال پیش، آب بطری را خالی کردم. دست کشیدم رو نوشته سنگ. شیارهای «جوان ناکام امیرحسین» را شستم. فکری شدم. چه خوابی و چه فالی! بهدرستی که حافظ لسان الغیب است.
زیرلبی زمزمه کردم: قره العین من آن میوه دل یادش باد...
یلدای سال 1397
نویسنده: صدیقه حسن زاده
انتهای پیام/