روایت سربازان پایگاه شهید فکوری از نخستین لحظات حمله دشمن
جمعهای که آسمان تبریز لرزید | وقتی تبریز ایستاد
1404/08/22 - 20:11 - کد خبر: 150077
نصر: صبح جمعهای بود که بوی جنگ در هوای تبریز پیچید.
ساعتها هنوز آرام نگرفته بودند که خبر حملات هوایی دشمن به تهران از تلویزیون گذشت و قلب پایگاه دوم شکاری شهید فکوری به تپش افتاد. سربازان جوان پایگاه، هر کدام در گوشهای از پایگاه، شاهد لحظاتی شدند که در تاریخ ماندگار شد؛ لحظاتی آمیخته با ترس، ایمان، غیرت و ایستادگی.
حسام آران: قرآن در جیب امیر و لرزش زمین زیر پای سربازان
اولین روزی بود که دشمن به تهران حمله کرده بود. حدود ساعت سه و نیم نیمهشب، مقابل پاسدارخانه پست میدادم. ناگهان دیدم نگاه عوامل به تلویزیون خیره شده است. نزدیک شدم؛ زیرنویس خبر از انفجارهایی در تهران میداد. همان لحظه خبر شهادت سردار سلامی هم زیرنویس می شد.
رفتم سراغ دوستم محمدحسین. بیدارش کردم و گفتم: «تهران رو زدهن!»
محمدحسین با بیاعتنایی گفت: «ولم کن بابا، بزار بخوابم!»
اما من مطمئن بودم خبر جدی است.
با طلوع آفتاب، حدود ساعت شش بود که امیر وارد پاسدارخانه شد. هنوز آن لحظه جلوی چشمم هست؛ با لباس خلبانی از ماشین پیاده شد، قرآنی کوچک از جیبش افتاد. قرآن را برداشت، بوسید و دوباره در جیب گذاشت. تصویرش در ذهنم ماند.
لحظهای بعد، جانشین پایگاه، سرهنگ خلبان فرهاد احمدی هم رسیدند. وقتی سایت اندیشه مورد هدف قرار گرفت، ما فقط نظارهگر بودیم، با دلهره اما مقاوم.
حجتالاسلام یداللهی: برای کودکانی که توت می چیدند!
من در مرخصی بودم. بعد از نماز صبح، وقتی شنیدم دشمن به تهران حمله کرده، به پدرم گفتم:
– «میخواهم برگردم تبریز، به پایگاه.»
پدرم از جریان خبر نداشت، فقط گفت:
– «برو.»
وقتی همسرم فهمید، گفت:
– «من هم میآیم.»
با مسئولم تماس گرفتم و اجازه خواستم که برگردم، گفتند نیایید. دوباره تماس گرفتم، گفتند نیا. بار سوم دیگر نگفتم “اجازه”، فقط گفتم:
– «میآیم!»
و آمدم.
تا ظهر در پایگاه مشغول آمادهسازی برای غدیر بودم که ناگهان ساعت ۱۲:۲۶ اولین انفجار رخ داد. زمین لرزید. برای چند لحظه هول کردم و خودم را گم کردم. اطراف مسجد پر از خانوادهها و کودکان بود که زیر درختان توت مشغول چیدن میوه بودند. یادم آمد که اگر حمله ادامه پیدا کند، آنها در خطرند.
سریع عبا را از تن درآوردم و بین بچهها دویدم. کودکان را به گروههای کوچک تقسیم کردم و هر گروه را در نقطهای امن پناه دادم.
روایت مشترک سربازان: دلهره، اما ایستادگی
آران میگوید: «در آسایشگاه بودیم که صدای انفجارها همه جا را پر کرد. چندین موشک پیاپی به پایگاه اصابت کرد. گفتم هر کس در آن نقاط (شیلتر) بوده، حتماً شهید شده.» خبر آمد که همه سربازان سالم اند.
در همان لحظات، امیر وارد پناهگاه شد. سرش خونین بود. یکی از سربازان به نام دهقانخوانی که دستش ترکش خورده بود، دستش را سر امیر گذاشت و گفت:
– «امیر، فعک کنم ترکش رفته توی اعماق سرت!»
امیر خندید! قضیه این بود که تراشه های آسفالت به پیشانی امیر خورده و خونی شده بود.
امیر به جمع سربازان آمد و با صلابت گفت:
– «اصلاً نگران نباشید؛ امروز آنها زدند، شب هم نوبت ماست!»
او برایمان از اهداف دشمن گفت، از اسرائیل و جنگ روانی. سپس داوطلب خواست برای پستهای حساس. هیچکس عقب نکشید. همان روز بود که صدای هواپیماها دوباره آمد و سایت اندیشه و ساختمان مجاور ما هدف قرار گرفت. اگر ساختمان روبهرو نبود، شاید هیچکداممان زنده نمیماندیم.
مهدی حبیبی: از شیلتر تا قرآن مادرم
من شب حادثه در شیلتر بودم. شیفتم تمام شد و برگشتم آسایشگاه. دوستم گفت:
– «در رادیو گفتن اسرائیل به تهران حمله کرده!»
ابتدا باور نکردم. اما وقتی صدای انفجارها در تبریز پیچید، همه سربازان فوراً در وضعیت آمادهباش قرار گرفتند.
سرهنگ م. ع، فرمانده قرارگاه، آمد و با خونسردی به ما روحیه داد. تنها نگرانیاش شیلتر و چند نفر از سربازانی بود که آنجا پست میدادند. تا وضعیت سفید اعلام شد، لحظهشماری میکردیم تا از سلامتیشان مطمئن شویم، خبر آمد که همه آن سربازان سالم اند.
مهدی ابری یا همان شهید زنده!
مهدی یکی از چندین سربازانی است که در ایام جنگ ١٢ روزه میتوان او را شهید زنده نامید! سربازی که با شهامت تمام ایستاد.
او اینچنین روایت می کند:
صبح جمعه، پدر و مادرم مرا تا جلوی پایگاه رساندند. وقتی خواستم پیاده شوم، مادرم صدایم کرد. اما این بار صدایش متفاوت تر بود، با لحن خاصی گفت:
– «مهدی!»
مهدی بالام (مهدی پسرم)
جانا مامان؟ (جانم مادر)
برگشتم. قرآن کوچکی در دستش بود. قرآن را داد و گفت:
– «بگذار جیبت.»
لحظه عجیبی بود..
اشک چشمان مادرم را حلقه زده بود اما به صورتش روان نمیشد! نمیخواست پیش من گریه کند.
مطمئن بودم بعد از این که با پدر برگردند تا خانه گریه خواهد کرد. یاد مختارنامه و ام وهب افتادم..
قرآن را گرفتم، لبخند زدم و گفتم:
– «نگران نباش مامان، پایگاه رو نمیزنن. اگه هم بزنن، اتفاقی نمیافته.»
اما چند ساعت بعد، همان قرآن در جیبم بود که صدای مهیب اولین موشک در ساعت ۱۲:۲۶ شنیده شد. در همان لحظه به خودم گفتم: اگر بترسم، دشمن از بالا میفهمد. و ایستادم، ایستادم تا ببیند و بداند که موشک هم برای ما ترسی ندارد.
پس از آن چندین موشک پیاپی به پایگاه اصابت کرد، سومین موشک در ده متری ام خورد؛ با این همه ایستادم، ترکش های موشک را میدیدم، سپس صدایی آمد اما دیگر چیزی را متوجه نشدم، چندین متر آن طرف تر پرتاب شده و نهایتا چشمانم را در بیمارستان باز کردم.
فرماندهی که هر شب میان سربازان قدم زد
این مصاحبه با نکتهای مهم پایان میگیرد:
در تمام دوازده روز نبرد، امیر پایگاه هر شب به سراغ تکتک سربازان میرفت؛ با شکلات، آبنبات، یک خاطره یا یک شوخی کوتاه.
سربازان میگویند همین حضور شبانه، ستون فقرات روحیه پایگاه بود؛ فرماندهی که فقط دستور نداد، بلکه ایستاد، شنید، و امید را زنده نگه داشت.
جمعبندی: ایمان در برابر آتش
آن روز، جمعهای داغ در تاریخ تبریز بود؛ روزی که پایگاه شهید فکوری نه فقط هدف موشک، بلکه هدف آزمونی الهی شد. از خلبان تا سرباز، از روحانی تا نگهبان، همه در کنار هم ایستادند.
ترس بود، اما ترس فروخورده در دل ایمان. زمزمه دعا و آیات قرآن زیر زبان امیر، صلابت روحانی، خندهی اطمینانبخش مهدی به مادرش و دلهرهی حسام زیر آتش دشمن — همه بخشی از روایتی است که نشان میدهد:
جنگ فقط گلوله نیست، ایمان هم سلاحی است که زمین را نگه میدارد.
انتهای پیام/