تازه داماد شهید ۲۹ بهمن تبریز میشناسید؟
1403/11/29 - 12:30 - کد خبر: 131406
نصر: ۲۹ بهمن که میشود دل بانویی میلرزد، میرود سراغ آلبوم عروسیاش. دست میکشد به تنها عکسی که برایش به یادگار مانده و میگوید" سید حسن جان چقدر عمر نوعروس بودن من و تازهداماد بودن تو کوتاه بود."
به گزارش نصر، ۲۹ بهمن که میشود دل بانویی میلرزد، چشمش به اشک مینشیند، بیاختیار از زمان حال به گذشته پرت میشود میرود به ۴۷ سال پیش. میرود سراغ آلبوم عروسیاش. دست میکشد به تنها عکسی که از روز عقد و جشن نامزدی برایش بهیادگارمانده و میگوید" سید حسن جان بعد از ۴۷ سال هنوز هم فکر میکنم برمیگردی. چقدر عمر نوعروس بودن من و تازهداماد بودن تو کوتاه بود."اینها را خانم شفیقه رسولیموئد همسر شهید سیدحسن جدیری گلابی پشت تلفن به هم میگوید.
وقتی تماس میگیرم تا برای یک دورهمی صمیمانه از جنس رسانه دعوت کنم. انگار که منتظر تماسم باشد میگوید" هرسال بهمنماه که فرامیرسد حال و هوای من عوض میشود. از نهادهای مختلف زنگ میزنند برای حضور در مراسم گرامیداشت یاد و نام شهدای قیام ۲۹ بهمن تبریز".میگویم امسال هم من به نمایندگی از بانوان رسانهای تبریز تماس گرفتم تا ساعتی مهمان ما در بسیج رسانه استان باشید.
به گرمی از دعوتم استقبال کرده و میگوید " احساس میکنم رسالتی بر دوش من گذاشته شده است تا از این شهید عزیز سید حسن جدیری گلابی روایت کنم". قول و قرار میگذاریم و او در دفتر امور بانوان مهمان ما میشود.با حضور دوستان خبرنگار جمع ما تکمیل میشود و بانو شفیقه رسولیموئد روایت روزهای نوجوانی را آغاز میکند.
باید با کت و دامن به مدرسه میرفتیم که نرفتیم
شفیقه رسولی آن روزها که به پیروزی انقلاب منجر شد دختر نوجوانی بود که در سرش سودای رفتن به مدرسه در مقطع راهنمایی و دبیرستان را داشت و هیچوقت فکرش را نمیکرد بهزودی پای سفره عقد و عروسی مینشیند" خانواده پدر و مادرم خیلی مذهبی بودند. پدرم معلم بود درعینحال که خیلی مذهبی بود خیلی هم شیکپوش بود.من و خواهرم وقتی در مقطع ابتدایی درس میخواندیم با چادر به مدرسه میرفتیم. دبستان که تمام شد میخواستیم به دوره راهنمایی برویم.معلمهای مدرسه آقا بودند میگفتند باید با دامن کوتاه، بدون جوراب و روسری با موهای مرتب شده به مدرسه بیایید درحالیکه ما جوراب، شلوار و چادر میپوشیدیم. پدرم اجازه نداد به مدرسه برویم چند ماه گریه کردم ولی قبول نکرد وقتی مدرسه تعطیل میشد به دانشآموزانی که از مدرسه به خانه میآمدند نگاه کرده گریه میکردم؛ کاش اجازه میدادند بیشتر درس میخواندم.
عکسی که پسند نشد
مدرسه رفتن که ممنوع شده بود نوبت به ازدواج دختران نوجوان میرسد و شفیقه خانم هم از این امر مستثنی نبود. اولین روزهای آذرماه سال ۱۳۵۶ بود بحث خواستگاری پسر همسایه در خانه پیچیده بود. پدر و مادرها هرچه صلاح میدیدند ما دخترها بدون هیچ اعتراضی باید قبول میکردیم.در روز خواستگاری قاب عکس حسن آقا را آورده بودند تا من ببینم. وقتی عکس را دیدم متوجه شدم این عکس حداقل برای ۱۰ سال پیش بود. قبول نکرده و گفتم شماره نوشته شده پشت عکس را ببینید این شماره چهاررقمی است درحالیکه عکسهای جدید پنجرقمی شماره میزنند. رفتند و چند روز بعد عکس جدیدی آوردند.
عروسی بدون عکس نمیشود
رفتوآمدهای خواستگاری، شفیقه دختر نوجوان ۱۶ساله را پای سفره عقد نشاند و با هزاران امید و آرزویی که هر دختر جوان دارد در تاریخ ۱۱ آذرماه سال ۱۳۵۶ با مهریه ۶۰ هزار تومان به سید حسن جدیری جوان ۲۶سالهای بله گفت. گل لبخند در صورتش شکوفا میشود. خاطره عکاسی روز عقد و جش نامزدی را تعریف میکند" مراسم عقد تمام شد ولی هیچ عکسی از مراسم گرفته نشد.دو سه، روز بعد جشن نامزدی بود در آخر مراسم تعدادی از مهمانان رفته بودند من با کمی ترس و دلهره به سید حسن آقا گفتم من دلم میخواهد عکسی از روز جشن نامزدیم داشته باشم این طور که نمیشود عروس و داماد بدون عکس باشد. سید حسن آقا به من گفت قول بده عکست را به هیچکس نشان نمیدهی تو را با همین لباس عروسی میبرم به عکاسی تا عکس بگیرد.گفتم باشه قول میدهم.آن روز رفتن به عکاسی جورنشد. گفت یکی از فامیلهایمان دوربین عکاسی دارد به او بگوییم دوربینش را بیاورد. دوربین را آوردند ولی هر چقدر تلاش کردیم دوربین کار نکرد. گفتم عمه من هم دوربین عکاسی دارد اگر موافق باشی به آنها به گوئیم. شوهرعمهام دوربین عکاسی را آورد ۴ عدد فیلم داشت سه تا عکس دستهجمعی با فامیل گرفتیم و فقط یک عکس عروس و داماد.من فقط از روز جشن نامزدی فقط یک عکس یادگار دارم. هر سال ۲۹ بهمن سراغ آن عکسها میروم و تا ساعتها با عکسهایم حرف میزنم."
خبر در بین انقلابیون پیچید
بعد از تمامشدن خاطرات عکاسی روز عقد و جشن حرفهایمان رنگ و بوی دیگری میگیرد" کمکم اعتراضات مردمی و تظاهرات علیه حکومت پهلوی در شهرها بیشتر میشد. سید حسن آقا هم جزو مردمی بود که در این تظاهرات شرکت میکرد.قرار روزانه و هفتگی در عینالی تبریز برای گرفتن اعلامیههای حضرت امام خمینی (ره) و پخشکردن آن به برنامههای ثابت او تبدیل شده بود. با مبارزین انقلابی در سطح شهر ارتباط داشت و یکی از مهمترین اعتقاداتش عمل به واجبات شرعی بود.برپایی مراسم چهلم شهدای قم به دستور علمای تبریز در شب ۲۹ بهمن قطعی شده بود و خبرش در بین انقلابیون پیچیده بود فردا در مسجد قزللی مراسم برگزار میشود.
با یادآوری خاطره شهادت سید حسن آقا هالهای از غم چهرهاش را فرامیگیرد بعد از کمی مکثکردن تعریف میکند" در روز ۲۹ بهمن مردم در مسجد قزللی جمع شده بودند. سرگرد حقشناس با توهینکردن به مسجد باعث خشم و عصبانیت مردم شده بود و همین کار باعث شد مردم تظاهرات را از مقابل مسجد شروع کرده و به خیابانهای اطراف بروند. قاب عکس سید حسن آقا را در دست گرفته و ادامه میدهد: پدرشوهرم دو باب مسافرخانه داشت. سید حسن آقا پیش پدرش کار میکرد هر روز ساعت ۹ الی ۱۰ صبح لیست مسافرها را باید به ژاندارمری یا اماکن میبرد. سید حسن آقا یک موتور داشت و همیشه با موتور رفتوآمد میکرد. روز ۲۹ بهمن مثل هر روز لیست مسافرها را به اماکن برده بود. جلوی ترمینال قدیم تبریز میبیند مردم را به رگبار بستهاند و چند نفر شهید و زخمی شدهاند.موتورش را به سویی پرت کرده و به کمک افراد تیرخورده میرود در این حین مأموران او را هم به رگبار میبندند بهطوری که گلولهها به شکم و کلیههای او میخورند. درگیری خیلی زیاد شده بود. مردم او را به بیمارستان آذر (شفا) میبرند.
به جای نامزدم گفتم پسر همسایهمون
سید حسن آقا هر روز ساعت ۱۰ صبح به خانه ما تلفن میکرد و باهم حرف میزدیم. آن روز تا ساعت ۱۲ ظهر زنگ نزده بود. من دلم شور میزد، استرس گرفته بودم نمیدانستم چهکار کنم. از طرفی هم خجالت میکشیدم به مسافرخانه پدرشوهرم زنگ بزنم. دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. چند ساعت بعد فکر کنم ساعت سه یا چهار عصر بود به مسافرخانه زنگ زدم مرد میانسالی جواب داد. سراغ حسن آقا را گرفتم گفت مثلاینکه تیرخورده به بیمارستان آذر بردند. از اطلاعات ۱۱۸ شماره بیمارستان را گرفتم و زنگ زدم حدس میزدم اگر به پرستارها بگویم نامزدش هستم جواب درستی به من نمیدهند برای همین وقتی پرستار تلفن را جواب داد و پرسید چه نسبتی با او داری گفتم پسر همسایه مون است. از پرستار حال سید حسن را پرسیدم. پرستار گفت چون با رگبار زدند و خون زیادی از بدنش رفته متأسفانه تمام کرده. با شنیدن حرفهای پرستار حالم خیلی خراب شد.آن روزها کمککردن به مبارزین انقلابی جرم محسوب میشد و اگر مأموران میفهمیدند آن فرد را دستگیر و مجازات میکردند. شنیدم یکی از پرستارها وقتی دیده بود خون زیادی از سید حسن رفته مخفیانه او را به زیرزمین بیمارستان برده و کیسه خون به او زده بود ولی باز هم نتوانست دوام بیاورد و همان روز شهید شد. من شنیدم ساواک از خانواده مبارزینی که در تظاهرات شهید میشدند چهارهزار تومان پول گلوله میگرفت.
مراسم ختم مخفیانه
چطور برای شهید سیدحسن آقا مراسم شام غریبان و ختم گرفتید؟چون من تازهعروس بودم هیچ حرفی به من نمیزدند،کار من فقط شده بود گریهکردن. عمر نوعروس بودن من و تازهدامادشان سید حسن خیلی کوتاه بود. ما فقط دو ماه و ۱۸ روز عقدکرده بودیم.برای همین پدرشوهرم مخفیانه مراسم شام غریبان گرفت و به من هم اجازه ندادند به مراسم بروم.
عکسهایم را مخفیانه برداشتم
خالهام مرا سه، چهار روز به خانه خودش مهمان برده بود تا حال روحیام کمی آرامتر شود.کارم فقط نگاهکردن به آن چند تا عکس و گریهکردن بود. عکسهایی که از روز عقد و جشن داشتم خالهام از من گرفته بود. یک روز خاله برای خریدکردن بیرون رفته بود. با خودم گفتم تا خاله بیاید باید عکسهایم را پیدا کنم. تمام کمدهای خاله را زیرورو کردم تا اینکه عکسهایم را از داخل یک پارچ آب استیل پیدا کردم. عکسهایم را برداشته و قایم کردم. وقتی خاله به خانه آمد اصرار کردم به خانه خودمان میروم.خاله اجازه نمیداد ولی گفتم من اینجا دور از خانه خودم حالم بهتر که نمیشود هیچ بدتر هم میشود. خاله مجبور شد به مادرم زنگ زد و گفت شفیقه اینجا نمیماند برادرش را بفرست بیاید دنبال خواهرش باهم برگردند خانه. وقتی برادرم آمد از خاله خداحافظی کردیم. تا سر کوچه رفته بودیم برگشتم به خاله نگاه کردم و از دور عکسهایم را نشان دادم. وقتی عکسها را دید تا وسط کوچه دوید تا آنها را از من بگیرد ولی ما دیگر خیلی دور شده بودیم. اینطوری عکسهای مراسم جشن نامزدیم را گرفتم. حالا هر سال بهمنماه حالوروز من عوض میشود سراغ عکسهایم میروم. خاطره لحظهبهلحظه آن روزها در ذهنم مرور میشود. من عروس دوماه و ۱۸ روز بودم.او میرود سراغ آلبوم عروسیاش. دست میکشد به تنها عکسی که از روز عقد و جشن نامزدی برایش بهیادگارمانده و میگوید" سید حسن جان بعد از ۴۷ سال هنوز هم فکر میکنم برمیگردی. چقدر عمر نوعروس بودن من و تازهداماد بودن تو کوتاه بود.
وقتی به خانه خودمان آمدم متوجه شدم مادرم هم مخفیانه مراسم شام غریبان و ختم گرفته بود. از اینکه نتوانسته بودم یک دل سیر برای شهادت همسرم گریه کنم از نظر روحی مریض شده بودم. مدتها طول کشید تا حال بهتر شود.
بعد از ۲۰ سال عکس شهادتش را دیدم
یکی از دوستان خبرنگار میپرسد عکسی از سید حسن آقا در تظاهرات یا لحظه شهادت دارید؟ من عکسی از آن روزها ندارم. سید حسن آقا معمولاً برنامههای مبارزاتی خودش را پیش من مطرح نمیکرد چون دلش نمیخواست من نگران شوم ولی بعدها از برادرش شنیدم که حضور فعالی در جمع مبارزین انقلابی داشت.حدود ۲۰ سال بعد از واقعه ۲۹ بهمن نمایشگاه عکسی از قیام مردم تبریز در اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی تبریز برگزار شده بود. با من تماس گرفته و خبر دادند. هنگام بازدید از نمایشگاه دیدم عکسی از شهید سید حسن آقا در بین عکسها قرار دارد. عکسی که بعد از تیرخورده در خیابان بود و بدنش بهشدت زخمی و خونی بود. از مسئولان درخواست کردم عکاس آن عکس را به من معرفی کنند. رفتم عکاس را پیدا کرده و عکس شهید سید حسن آقا را از او گرفتم.
روایت شفیقه خانم رسولی که به پایان میرسد مشتاق هستیم سر مزار این شهید عزیز برویم. با دوستان خبرنگار به گلزار شهدای وادی رحمت میرویم. سلاموصلوات و فاتحهای نثار روح پاک این شهید و سایر شهدای راه وطن کرده و خاطره این حضور را در قاب دوربین ماندگار میکنیم.
انتهای پیام/