با جان خود جفا مکن/

درنگ و تاملی بر خودکشی

1403/09/06 - 11:58 - کد خبر: 125343
خودکشی

نصر: چه می شود که آدمی، دمی تیغ بر جان خویش می کشد و زهر را در جام کرده با خویش چنگیزی پیشه می کند؟ در کدام بازار ارزش جان از خواب و فراموشی افزون است و جای افسون و خیال و نیز روان های خراشیده در این داستان کدام است؟

به گزارش نصر، این روزها خبر افتادن کسی از بامی و نیز برنخواستن به اراده پیکری از شام آخر را می خوانیم و از پس تاثر و تاسفی تا روز دگر در صندوقچه فراموشی می نهیم. مگر نگفته اند که میازار موری که دانه کش است/ که جان دارد و جان شیرین خوش است؟ و آزردن مور همان آب در لانه اش و به گامی در زیر پا ستاندن جان شیرین اش است و مور چنین دربند جان است چگونه انسان به میل خویش بودن را فرومی گذارد،جان خویش را لگدکوب و سوی وادی عدم می تازد؟
چگونه است که ممات و ناپیدایی بر بودن و چیدن سپیده دم پیروز می شود تا آدم چنین کند؟ برآنم تا از معبر تاریخ و تفکر مگر ردی بر یورش آدم بر جان خویش بنگارم..
آدمی بودن را با همه رنج ها و گاه دویدن و نرسیدن ها در می یابد و در حکم سیلی نقد پاس میدارد. وادی بی نفس شدن با ایهام و ابهام همراه است و انسان را در میانه‌ی هراسی نادانسته نگاه می دارد. خوانده اید که سکندر تمام عمر را برای یافتن چشمه آب حیات دوید و آخر نرسید و چشم به اجبار بر بودن بست. تلاش برای جوانی و گلایه از پیری را هم می توان ذیل همین جهد برای دوری و دیری جستن از مرگ که ذهن عادت‌اندیش و سهل باور انسان رویه ها را ارج نهاده و می پندارد پس از پیرسالی و فتادگی عفریت مرگ از راه می رسد و همین روال اندیشی راه بر حیرت می برد که "اجل گشته می میرد نه بیمار سخت."
مرگ اما گاه در حکمی جز فنا شدن و پایان جاده است و انسان تفسیری دگرگونه از آن دارد. مرگ را پنجره‌ای می داند تا راه بر دشتی بزرگ برد  وز رود راه بر دریا برده نهنگ وادی ایمن شود. برای همین است که در درازنای تاریخ بسیاری ازآدمیان از دونی دنیا و حیات گفته اند و برای یکی شدن با خورشید بی تابانه پایان را انتظار می کشیدند و این حیات در حکم سالن انتظاری بود تا زمان پرواز اصیل و اصلی از راه برسد.
مرگ گزینی اما حکایت از گذشتن از جوهر و جواهری بنام بودن و توانستن چشیدن از شهد حیات و نیز صبر و امیدی برای رفع و دفع ناخوشایندی ها و رسیده به ساحتی دگر و بهتر. زمانی آدمی چنان در یک خواسته غرق و شناور می شود که آن را و بود و نمود در و بر آن را معنای زندگی و رشته ی حیات در شمار می آورد و می زید تا به آن برسد و یا با برکندن چیزی، پرچم را در قله ای که غایت آمال می شمارد به اهتزاز درآورد. بی آن زیستن شمردن روزهاست و سرعت ساعت حیات به کندی گام ها لاک پشتان گالاپاگوس و نیز گوژ نتردام است و نه بیشتر...
اما چه می شود که دمی تیغ بر جان خویش می کشد و زهر را در جام کرده با خویش چنگیزی پیشه می کند؟ در کدام بازار ارزش جان از خواب و فراموشی افزون است و جای افسون و خیال و نیز روان های خراشیده در این داستان کدام است؟

نخست: عشق و جنون
شنیده اید روزگاری شاعر سرود "عشق است و آتش و خون/داغ است و درد دوری/ کی می توان نگفتن/کی می توان صبوری".. آری زمانی آدم بودن و حضور را در دستان گرم کسی و حضوری تا همیشه و همین اکنون می یابد و جز این انگیزه ای برای زیستن ندارد.
می گویند عباس کیارستمی عشق را چیزی زیانبار و در حکم سکر و افیون درشمار می کرد چرا که عقل معمول را در کاسه کرده به مرخصی می فرستد و در غیاب همیشگ عقل خیال و غلیان راه زیادی را نخواهد پیمود.
در عشق های آتشین که فواره شرر جویبار آرام عقل و ترازی منفعت و عدل را وارون نموده، بی معشوق زندگی حرام است و در حکم روزهای سیاه و رنج آور، پس پایان را می گزیند تا رنج بی او بودن یا عکس یادگاری یار با دیگری دشته بر جان نکشد و نبود شدن را می گزیند...
در تاریخ و چیزی میان ابرهای افسانه خوانده ایم که کلئوپاترا ملکه مصری در پس معاشقه با سردار رومی مارک آنتونی چگونه با افعی مغازله کرد و نیش اژدها را برای برگ آخر دفتر خود گزین نمود...و بعدتر کسان دگر...
کاش عاشقان ناکام و باورمندان به رنج ناتابی زندگی بی یار، دمی بر خود رحم آورده بر جادوی گذر زمان اعتنا می نمودند تا دریابند جهان چنان تنگ و یار هم آنسان که می پنداشتند قشنگ نیست.
دریای نسبیت عمق و کرانه ی کوتاه دارد اما سالهاست می جوشد و اگر نه نهنگ، ماهی به قدر کفایتی ارمغان قایق سوران فروتن خود می نماید...کسی نمی داند.....کاش باور کنند برای مردن تا همیشه مجال هست و زیستن همین لحظه ای بادپای اکنون است.....

دوم: منو از یاد نبرین
برخی آدمیان به سیمای خوش و ثروت سرشار و دگر کمیاب ها کیمیای روزگار می شوند و صاحب قلب و سکوی نخست و حسرت دگران هم.ستارگان دنیای هنر و ورزش از این قبیله اند و عموم آن پیشخوان دلبرانه در فصل جوانی و چنان که افتد و دانید رخ می نماید. گذر ایام اما از پی است و هر بهار را خزانی سخت چونان توسن رها نمی کند.
تمام آینه ها زرخرید و ندیمان نیستند که تا ابد پاسخ دهند تو زیباترینی و یگانه ترین...برای شخص خو کرده به قله و قدر، ماندن در شرایط از یاد رفتن دشوار است و آرام آرام دچار می شود...آنتن زنده را که از او می ستانند و نقش اول را و میکروفن آواز را، انگار تمام می شود. او عادی زیستن را نیاموخته و انگار خیامی ست که طعم کباب را تا انتها چشیده و حالا روزگاری پیری و بی دندانی و نیز خرمای بر درخت و دست کوتاه خویش را تاب ندارد و داستان را تمام می کند.
الویس پریسلی و مرلین مونرو محبوب ترین و تکرار نشدنی ترین ستارگان هنر ایالات متحده در میانه ی دهه پنجاه و شصت میلادی در میانه ای دود و داروهای آرامیخش پایان یافتند و هیچ کس ندانست چرا..و از این دسته بسیارند که گمانی و شیار پیشانی را تاب نمی آورند که بلند اقبالی پیشتر را با این غروب خوش نداشته می خواهند همان تصویر پیشتر را پیش از رسیدن به جنون و هذیان و نیز گزاف سرایی همیشگی نمایند...داستان تمام...

سوم: رهایی از هتک
گاه گزیدن مرگ برای گریختن از چیزی است که در گمان مرتکب از مرگ بدتر است. شنیده اید سیاستمداران گاه در لحظات آخر رسیدن دشمن و رقیب بر سرایشان هفت تیر را در دهان نهاده کار خود را تمام می کنند تا زنده و هتک شده به دست معارض خود نیفتند.
هیتلر پیش از رسیدن متفقین به عمارتش در برلین کار خود و اوا براون محبوبه اش  را تمام نمود و حتی تدبیر کرد تا از پیکرش هم چیزی برای خشمگینان و داغداران باقی نماند.
فیلم روز سوم ساخته محمدحسین لطیفی را در خاطر دارید که در ابتدای جنگ تحمیلی و هجوم عراق دختر خانواده با بازی خانم باران کوثری از برادرش می خواهد تا کار او را تمام کند تازنده به دست سربازان بعثی نیفتد. برای او معنایی به نام شرافت و تن از نگاه اغیار بدر بردن معنایی فراتر از زیستن دارد و جان شیرین را راهیی برا شکست باور شریف نیست..
این یک انتخاب است و آدمی با تفکر و اندیشه دنیایی از مضمون می سازد و گاه نرسیدن به افق  یا خطی بر صفحه‌ی وجود چنان برای خیال و شرافت سنگین است که زیستن و تابآوردن سرزنش خویش بر خویش و نیز نگاه دگری دشوارتر از گزیدن مرگ است.
می گویند نهنگ‌ها هم خودکشی می کنند و نمی دانم چقدر این باور صحیح است...فیلم زندگی دیوید گیل با بازی کوین اسپیسی و خانم کیت وینسلت در ذهنم تاثیر غریبی داشت. نقش‌های نخست به قتل تمارض می کنند و با صحنه سازی و اعتراف خود را قاتل جازده و اعدام می شون دو بعدتر در قیلی به صراحت همه چیز را می گویند و عیان می نمایند تا به هدف خود برای بیان مطلبی با جان خویش دست بزنند. البته بازیگر نقش اول بانو سرطان پیش رفته دارد و این مرگ گزینی تنها مدتی وفاتش را تعجیل می نماید اما مهیب است و غریب و تنها از انسان برمی آید وبس...
مسئله مهلک است و مهیب،رنج تا چه اندازه می رسد و نیزخودخواهی انسان که برای رستن بر تن خویش و روان دگری رنجی بی پایان می افکند و در این هم باز خودخواهی این دردانه ی کره ی خاکی نهفته است. انگار تا کاویدن تمام ساحات انسان و رسیدن به ساحل تفسیر یکدست و یگانه از او راه به قدر تمام راههای نرفته راه هست و رسیدن نیز هنر گام زمان است..."امروز نه آغاز و نه انجام جهان است/ ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است/ گرد مرد رهی غم مخور از دوری و دیری/زیرا که رسیدن هنر گام زمان است.
انتهای پیام/

پژوهشیار