گزارش/
از اولین و آخرین تصادف آلهاشم تا سوار بر مزدا ۱۰۰۰
1403/03/17 - 09:40 - کد خبر: 114331
نصر: حاج آقا با استرس زنگ زد «آقای ارضی کجایی؟ من خیابان ۱۷ شهریور تصادف کردم.» سریع رفتم و دیدم یک راننده خانم با خودرو سیمرغ از پشت به خودروی پیکان حاج آقا زده و تصادف کردهاند با اینکه راننده خانم مقصر بود اما هیچ خسارتی از او نگرفت.
به گزارش نصر، ۳۱ سال رفاقت آن هم رفیق شفیق بود، ۳۱ سال دوست گرمابه و گلستان بودن، آن هم با حاج آقای آل هاشم امام جمعه شهید تبریز که محبوب بود و مردمی.حالا میپرسید این رفیق شفیق کیست که ۳۱ سال در خدمت او بود و به گفته خودش افتخار می کند که ۳۱ سال در رکاب این رفیق خوب نوکری کرده است.
در سازمان عقیدتی و سیاسی لشگر ۲۱ حمزه به سراغ این رفیق رفته ام. رفیقی که خاطرات باهم بودنشان را کلمات و واژه تاب نمی آورد از بس که تمام شدنی نیستند.۳۱سال صمیمیت و خانه یکی بودن را چطور می توان در یک گزارش به تحریر درآورد.پس با بضاعت اندک خود چند خرده روایت از خاطرات مشترک سرهنگ دوم سعید ارضی مسوول روابط عمومی و تبلیغات لشگر ۲۱ حمزه با حاج آقای آل هاشم را ورق می زنیم.☆ به علت طولانی بودن حجم مطلب این گزارش در دو قسمت منتشر می شود.
سعید ارضی صحبت هایش را از آشنایی با حاج آقای آل هاشم شروع می کند." آشنایی من با ایشان بعد از ورود به ارتش و بعد از اینکه در واحد عقیدتی و سیاسی مشغول به فعالیت شدم صورت گرفت.حاج آقا با چهره های فرهنگی خیلی انس و الفت داشت. من هم یکی از کارکنان واحد تبلیغات و فرهنگی بودم و قبلا هم در مدرسه مسوول انجمن بودم. حاج آقای آلهاشم به من محبت می کرد. وقتی در مراسم های مختلف فرهنگی شرکت می کرد من هم به عنوان عکاس و خبرنگار می رفتم خلاصه اینکه ۳۱ سال در ارتش در خدمت ایشان بودم.
مسوولیتهای ایشان بعد از پیروزی انقلاب
حاج آقای آل هاشم بعد از انقلاب مسوولیت عقیدتی و سیاسی ارتش را در تبریز عهده دار بود.در ابتدا هماهنگ کننده پادگان های تبریز و یگان های منطقه ای ارتش بود. به غیر از اینکه رئیس عقیدتی و سیاسی مرکز آموزش پشتیبانی ارتش در تبریز بود.هنوز لشگر ۲۱ حمزه به تبریز نیامده بود. ایشان هماهنگ کننده عقیدتی و سیاسی های ارتش در منطقه آذربایجان بود.در سال ۱۳۷۲لشگر ۲۱ حمزه از تهران به تبریز منتقل شد و حاج آقا به عنوان رئیس عقیدتی سیاسی لشگر ۲۱ حمزه منصوب گردید و مرکز آموزش های پشتیبانی به تهران رفت و آنجا مستقر شد.
بعد از مدتی ایشان به عنوان معاونت روابط عمومی و تبلیغات سازمان عقیدتی و سیاسی ارتش به تهران منتقل شد و بعد از آن مدتی نیز به عنوان جانشین اداره عقیدتی و سیاسی نیروی دریایی ارتش خدمت کرد.سپس در سال ۱۳۷۵ یا ۷۶ بود که سامانه عقیدتی و سیاسی به مناطق تبدیل شد و این مرکز هم به اداره عقیدتی و سیاسی منطقه آذربایجان تغییر پیدا کرد و حاج آقا دوباره به تبریز آمد.مدتی بعد دوباره وضعیت عوض شد و این بار حاج آقا به عنوان جانشین اداره عقیدتی و سیاسی نیروی زمینی به تهران رفت.
دوباره مسوولیت حاج آقا عوض شد. این بار هماهنک کننده سازمان عقیدتی و سیاسی ارتش و بعد از آن هم جانشین سازمان عقیدتی و سیاسی و در نهایت به عنوان رئیس سازمان عقیدتی و سیاسی ارتش منصوب شد. در این رفت و آمدها خانواده ایشان خیلی اذیت می شدند ولی حاج آقا فقط مطیع امر رهبر بود. هر کجا مقام معظم رهبری می فرمود آنجا حضور فعال داشت و می گفت" حضرت آقا فرموده من باید بروم".
آقای ارضی بعد از اشاره به مسوولیت های حاج آقای آل هاشم خاطرات خود را به دو قسمت تقسیم می کند. بخش اول مربوط به حضور در سازمان عقیدتی و سیاسی و بخش دوم هم مربوط به زمان امام جمعه تبریز
مدیریت خاص و دقیق
حاج آقا مدیریت خاصی داشت. در انجام کار با هیچ فردی تعارف نداشت و نسبت به اجرای قوانین و مقررات و لباس پوشیدن نظامیان خیلی حساس و جدی بود.در لباس پرسنل ارتش اگر عیب و ایرادی می دید زود تذکر می داد تا برطرف شود.
یک روز عقب می مانم
تیپ ۴ لشگر ۲۱ حمزه از همان زمان جنگ در منطقه دهلران مانده بود.در سال ۱۳۷۷ جلسه ای برگزار شده و مقرر شد تیپ ۴ به میانه منتقل شود. حاج آقا به من و همکارم سروان جوادپور ماموریت داد تا کار نقل و انتقال تیپ ۴ از دهلران به میانه را انجام دهیم. پرسیدم کی حرکت کنیم؟ گفتند پس فردا حرکت کنید. من فردا سرکار نیامدم تا کارهای مربوط به ماموریت و انتقال را انجام دهم.حاج آقا فردا سراغ مرا از همکاران می گیرد و با خبر میشود من سرکار نرفته ام. می پرسد آیا مرخصی گرفته؟ آنها هم می گویند خیر.به همکاران می گوید برای من غیبت رد می کنند.همان یک روز غیبت باعث شد همه جا یک روز عقب بمانم. یک روز درجه من دیرتر می آید و یک روز هم دیرتر بازنشسته می شوم. چند بار به خودش هم گفته بودم و او می خندید.
صمیمانه در جمع دوستان
حاج آقا همان طور که به مقررات پایبند بود در اردوهای دوستانه و خارج از وقت کاری و اداری هم صمیمیتی خاص داشت. مثلا یک روز با دوستان به سد امند رفته بودیم حاج آقا گفت همه باید به آب بزنند.ولی یکی از آرزومانیان عقیدتی و سیاسی وارد آب نشد. حاج آقا ما را صدا کرد و گفت هر کس او را به آب بیاندازد به او پنج هزار تومان جایزه می دهم. من رفتم به او گفتم بیا من تو را یواشکی هل بدهم به آب بیفتی این جایزه پنج هزار تومانی را بگیریم و نصف کنیم.او هم بعد از شنیدن حرفهای من خودش رفت و با لباس به آب افتاد. از حاج آقای آل هاشم جایزه خواستم خندید و گفت خودش رفت افتاد تو آب ، شما که او را به آب نیانداختید.
انصافا دست فرمان خوبی داشت
مقام معظم رهبری به اردبیل رفته بود. من ، حاج آقای آل هاشم و دوستم آقای حسن عبادی هم تصمیم گرفتیم به اردبیل برویم. حاج آقا از لشگر ماشین و راننده نخواست. یک خودروی پیکان داشت با آقای عبادی در خیابان طالقانی به دنبال من آمدند و رفتیم اردبیل. حاج آقا از تبریز تا اردبیل خودش رانندگی کرد و اتفاقا دست فرمان خوبی هم داشت. معمولا در بیرون از شهر خودش رانندگی میکرد. در حین رانندگی گاهی اوقات لباس روحانیت نمی پوشید.
اولین و آخرین تصادف
فکر کنم اواخر دهه ۷۰ بود.یک روز زنگ زد از صدایش معلوم بود که استرس و دلهره داشت " آقای ارضی کجایی؟ من خیابان ۱۷ شهریور تصادف کردم."سریع به خیابان ۱۷ شهریور رفتم و دیدم یک راننده خانم با خودرو سیمرغ از پشت به خودروی پیکان حاج آقا زده و تصادف کرده اند.برای ایشان ماشین گرفتم و گفتم شما بروید قضیه را حل می کنیم. با این که ناراحت بود همان لحظه توصیه کرد این خانم ر اذیت نکنید.با وجودی که آن خانم از پشت به ماشین ایشان زده و مقصر اصلی بود و افسر هم آمد و برایش جریمه نوشت ولی حاج آقا هیچ مبلغی بابت خسارت از آن خانم نگرفت و خودمان ماشین را برای تعمیر به مکانیک بردیم.
شیوه خاص امر به معروف و نهی از منکر آلهاشم
حاج آقا به حفظ آبروی همکاران خیلی حساس بود.انواع و اقسام گزارش ها را به او می رساندند که فلان کس کار خطایی کرده. ولی او پیامبرگونه رفتار می کرد.الان می فهمم که هیچکس به دروغ و بی هدف مرید او نشده است. من واقعا ۳۱ سال برای او نوکری کردم و به این نوکری خودم افتخار میکنم.مثلا یکی از پرسنل خطا می کرد سعی می کرد به نحوی ماجرا ختم به خیر شود.به گونه ای امر به معروف و نهی از منکر می کرد که طرف خودش شرمنده می شد.یادم است یک بار به او گزارش کرده بودند یکی از پرسنل در ماه رمضان روزه خواری می کند. حاج آقا همش می گفت شاید مریض است و کسالت دارد.
ولی ماجرا همچنان ادامه داشت و هر روز گزارش می کردند.خلاصه یک روز گفت به این فرد بگویید بیاید دفتر.در آن روز چند نفر از پرسنل پیش حاج آقا نشسته و منتظر بودند ببینند با فرد خاطی چه برخوردی میکند.وقتی این شخص وارد شد حاج آقا رو به بقیه کرد و گفت آقایان شما این فرد را می گویید؟ این آقا را من خیلی وقت است می شناسم او اصلا روزه خواری نمی کند. بعد گفت آقا اشتباه شده بفرمایید بروید من هم فکر کردم چه کسی را می گویند که روزه خواری کرده.این فرد در اثر رفتار محترمانه حاج آقا از فردا در صف اول نماز جماعت حاضر می شد.
جلوگیری از اخراج پرسنل
برای یکی از پرسنل اتفاقی رخ داده بود که موضوع را به کمیسیون۱۰۴ نوشته بودند و حکمش اخراج بود.من ۱۰۰ درصد می دانستم که در بیرون اتفاقی افتاده و این همکار ما مرتکب خطایی نشده بود. حاج آقا خودش به جلسه کمیسیون می رفت.زنگ زدم و گفتم حاج آقای آل هاشم این موضوعی که در پرونده این همکار درج شده صحت ندارد و چنین اتفاقی رخ نداده و فقط پرونده سازی شده است. با تاکید پرسید شما مطمئن هستی این کار نشده؟ منم چون در جریان کار بودم با اطمینان گفتم بله.حاج آقا با اعتماد به حرف من به داد او رسید و اجازه نداد او تنزیل درجه شده یا اخراج شود که اگر اخراج می شد خانواده او متلاشی می شد.
خاطره هر ارتشی از آلهاشم
مورد بعدی اینکه در لشگر ۹۲ زرهی یک نفر مسوول امورمالی بود. یکی از همکاران ۲۰۰ هزارتومان پول از امور مالی قرض می خواهد.مسوول امور مالی خودش چک ۲۰۰ هزارتومانی را امضاء می کند.از آنجایی که چک ها دو امضایی هستند برای اینکه هیچکس متوجه نشود به جای معاون نظامی هم خودش امضاء می کند تا این فرد مشکلش حل شود. چند روز بعد متوجه موضوع می شوند و به عنوان جعل امضاء پرونده مسوول امورمالی به کمیسیون ۱۰۴ می رود. یادم است پدر پیر همکارم آمد پیش حاج آقا و التماس می کرد تا حاج آقا مانع اخراج پسرش شود. می گفت ما اهل مرند هستیم اگر پسرم از ارتش اخراج شود آبروی ما می رود.پسرم اشتباه کرده مثلا می خواست گره از مشکل همکارش باز کند.همکارم اخراج نشد ولی درجه هایش را گرفته بودند و تنزیل درجه شده بود.
چند سال بعد من به حاج آقا یادآوری کردم فلان پرسنل یادتان است به خاطر یک اشتباه تنزیل درجه شده اگر محبت کنید و به سازمان قضایی نامه بنویسید تا درجه هایش را برگردانند. حاج آقا یک نامه به سازمان قضایی ارتش نوشت و از آنجا هم نامه ای به سازمان قضایی لشگر ۹۲ زرهی نوشتند و او عفو شد و درجه هایش برگشت.هر کدام از پرسنل ارتش یک خاطره با او دارند.
سربازان سه قلو
وقتی رئیس عقیدتی و سیاسی ارتش بود سه برادر سه قلو در تهران سرباز ایشان بودند با آنها دوستی خاصی داشت.آنها اصالتا اهل تبریز بودند. بعد از اتمام خدمت سربازی به تبریز آمدند.یک روز یکی از آنها آمد و گفت حاج آقا برای من یک نامه بنویس بروم پتروشیمی استخدام شوم. دو روز بعد برادر دوم و سه چهار روز بعد هم برادر سوم آمد و همین حرف را زد. حاج آقا می خندید و می گفت آخه من برای چند نفرتون نامه بنویسم.
عید نوروز در مناطق جنگی
حاج آقا وقتی به تبریز آمد معمولا عید نوروز در مناطق جنگی و عملیاتی بود.مناطق عملیاتی را وجب به وجب می شناخت. از کردستان تا خرمشهرمن هم چند سال عیدنوروز در کنارش بودم.به همه سربازان عیدی می داد و می گفت هر کدام از این سربازان عزیزِ یک خانواده اند. در کنار رعایت قانون و مقررات به سربازان محبت کنید تا خاطره خیلی خوبی از سربازی داشته باشند.در زمان عقیدتی به پای سربازان بلند می شد. اگر در جایی بود که امکان نداشت حداقل نیم خیز می شد. به افسر وظیفه می گفت هر کدام از این سربازان یک بلندگو هستند. در عید غدیر همه سربازان و پرسنل برای تبریک عید به دیدنش می رفتند.
قوری محبته نه گلیب
یک روز باهمدیگر به مراسمی می رفتیم از کنار سربازان رد می شدیم اول حاج آقا به سربازان سلام کرد. گفتم حاجی وظیفه آنهاست اول باید سربازها سلام کنند.در کمال متانت و صبوری گفت ما که پولی، چیزی نداریم به سربازان بدهیم قوری محبته نه گلیب.( حداقل با زبان خوش محبت خشک و خالی داشته باشیم).
آمده ام دست بوسی
یک روز در خسروشهر یک جوان با اشتیاق خاصی به سوی حاج آقا می رفت که محافظ ها جلویش را گرفته و علت را پرسیدند.آن جوان گفت من می خواهم دست ایشان را ببوسم و تشکر کنم.آن جوان ادامه داد: موقع آموزش خدمت سربازی در تهران گم شده بودم. دلشوره و استری زیادی داشتم خدا خدا می کردم یک نفر کمکی بکند.یک لحظه دیدم یک خودروی سواری ایستاد یک نفر به زبان فارسی گفت بیا اینجا، کجا می روی؟ جلو رفتم ودیدم یک سید روحانی است. راستش اولش ترسیدم و جواب دادم وقتی دید ترک هستم باهم ترکی حرف زدیم. گفتم من در حین آموزش هستم الان هم موقع استراحت بود از پادگان آمدم بیرون گم شدم و پولی هم ندارم و نمی دانم چطوری برگردم .
گفت بیا بشین. رفتم سوار شدم. درست مرا جلوی پادگان پیاده کرد. من نشناختم این فرد که بود.یک روز در خانه مجله سرباز را نگاه می کردم دیدم عکس همان سید که چند سال قبل در تهران به من کمک کرده بود در این مجله چاپ شده. آنجا فهمیدم این سید امام جمعه تبریز شده است. من به این مراسم آمدم تا برای تشکر و قدردانی دست او را ببوسم.
دعوا در سرویس پرسنل ارتش
به حاج آقا خبر داده بودند که در سرویس روزانه ایاب و ذهاب پرسنل برای اینکه ترتیب نشستن درجه داران ارتش رعایت نمی شود کمی دلخوری و ناراحتی بین پرسنل به وجود آمده. حاج آقا یک روز گفت من امروز می خواهم با سرویس پرسنل به منزل بروم. وقتی سوار سرویس شد بلافاصله رفت ردیف آخر نشست. هر چه به او گفتند شما رئیس عقیدتی سیاسی هستید و باید در ردیف اول بنشینید گفت چه فرقی می کند ردیف اول یا دوم یا آخر. اینجا همه یکی هستند.دیگر از آن روز به بعد دعوا و اختلاف سرویس جمع شد.
گوش به زنگ اخبار
در شهرستان بناب در مراسم یادواره شهدا بودیم حاج آقا زنگ زد گفت امروز اخبار ساعت دو ظهر را نگاه کن. حکم حضرت آقا را می خواند.من هم به آقای فروزنده و حاج آقای فقیه گفتم که اخبار را نگاه کنند.خیلی خوشحال شدم که ایشان رئیس سازمان عقیدتی و سیاسی ارتش شد.زمانی هم که به عنوان امام جمعه تبریز می خواست بیاید دوباره به من زنگ زد و گفت مثل اینکه آمدنم به تبریز قطعی شده هر فایلی که در ارتش دارم در یک مجموعه جمع کن و به من بده.
برکت لی ماشین دی
در روزهایی که رئیس عقیدتی، سیاسی ارتش بود به تبریز آمده بود. اتفاقا روز جمعه هم بود زنگ زد گفت آقای ارضی می توانی بیایی خانه ابوی یه کمی به من کمک کنی.رفتم و با هم کار کردیم کارها که تمام شد پرسید با چی آمدی؟ گفتم با ماشین مزدا پدرم آمدم.آن زمان مرحوم پدرم مزدا هزار آبی رنگ داشت.حاج آقا گفت "برکت لی ماشین دی"(ماشین پربرکتی هست).ماشین را بیاور تا یک جایی با همان ماشین برویم.گفتم حاجی اجازه بدید به پادگان زنگ بزنم با خودروی ارتش هر جا می خواهید برویم. قبول نکرد و گفت نه آقا ماشین ارتش لازم نیست با همین مزدا می رویم. من، حاج آقا و مرتضی خواهرزاده ایشان سه نفری سوار مزدا شدیم، جا خیلی تنگ بود.
رفتیم خیابان شریعتی حاج آقا می خواست در خیابان شریعتی در دو مسجد در مراسم ختم شرکت کند.الان می بینم نتیجه کارهایی که او خالصانه برای خدا می کرده جواب داده.
خاطره غدیری
هنوز در عقیدتی سیاسی بود یک سال در آستانه عید غدیر زنگ زد و گفت خانه پدری وضع مناسبی ندارد و چون چوبی است در حال خراب شدن است و آقای مهندس گفته نباید کسی به طبقه بالا برود. درش را قفل کرده اند.نمی دانم برای عید غدیر امسال چکار کنم. پدر هم اجازه نمی دهد جشن عید غدیر را در مسجد برگزار کنیم و تاکید دارد در منزل باشیم.پاییز بود و باران می بارید کمی فکر کردم و گفتم نگران نباشید حلش می کنیم.رفتم و حیاط را داربست زده و روی آن چادر کشیدیم تا هیچکس خیس نشود. یواشکی آب جمع شده روی چادر ها را خالی می کردیم.مراسم عید غدیر آن سال به خوبی برگزار شد. از سال های بعد هم دو سه سال در حیاط برگزار شد و بعد هم عید غدیر به تابستان رسید و مشکلی نبود.
حاج آقا از این تدبیر من خیلی خوشحال شده بود. آن روز یک پاکت پول بابت هزینه داربست به من داد وقتی نگاه کردم دیدم بیشتر از هزینه داربست است هر چه اصرار کردم بقیه پول را نگرفت و گفت بابت زحمتی که کشیدی پول خودت است.
با هم قهر کردیم
زمانی که هنوز در عقیدتی ارتش بود یک شماره تلفن مخصوص داشت که آن شماره را فقط من می دانستم و با کابل به گوشی او وصل می شد وقتی من تماس می گرفتم هزینه ای برای من نداشته باشد. یک بار من بدون اجازه از ایشان شماره مخصوص را به یک نفر دادم. اصلا خیلی ناخودآگاه این کار را کردم. وقتی موضوع را فهمید خیلی ناراحت شد و با عصبانیت زیاد گفت چرا این شماره را به فرد دیگری دادی. راستش از نوع گفتن تند و عصبانی او ناراحت شدم و تقریبا دو الی سه هفته تماس نگرفتم. خودش زنگ زد و گفت آقای ارضی چرا دیگر زنگ نمی زنی. آقای عبدیزدانی از مبارزین انقلابی فوت کرده، چند نفر از بچه ها را ببر از مراسم تشییع عکس و فیلم بگیرید.
معصومه درخشان
انتهای پیام/