نصر: اغلب از عبارت «یک قرن» برای تعریف و شرح وقایع در دل تاریخ استفاده کردهایم، تاریخی که دقیقاً به دست مردم رقم میخورد و خاطراتی را بر جای میگذارد، این بار برای من صحبت از «یک قرن» متفاوت و جالبتر است؛ چرا که با بزرگمردی هم صحبت خواهم شد که خود از نقش آفرینان «قرن» اخیر است و به شرح خدمتی به درازای تاریخ و یک قرن زندگی خواهد پرداخت.
به گزارش نصر، همه چیز از یک تماس تلفنی نیمه شب با یکی از بانوان توانا وکیل تبریز آغاز شد، تماسی که طی آن نام بزرگمردی به میان آمد که در «یک قرن» زندگی پر برکت خود خدمتی ماندگار به درازای تاریخ به تبریز، آذربایجان و ایران کرده است.
اینجا شروع ماجراست
«جواد احسان» اولین برق کار و روشنایی بخش خانههای تبریز و اولین رگلاتور ژنراتورها که محل کارش دقیقاً در مرکز تبریز؛ «گولستان باغی» است و هر روز صبح کرکره مغازه را بالا میدهد و به فعالیت مشغول است؛ اولین جملاتی بود که شنیدم و صادقانه اگر بگویم خواب از چشمانم پرید.
اینکه خواب از چشمانم پرید از اراده بیمانند فرد ۱۰۰ سالهای بود که هر روز اول صبح به محل کار خود میرود و همچنان مشغول به فعالیت است، از جملات کلیشهای - جوانهای امروزی حال فعالیت ندارند و فلان- میگذرم، چرا که به نظرم همین جمله نخست پاراگراف، روشنگر همه چیز است.
خلاصه ماجرا اینکه تا هماهنگیهای لازم برای دیدار با «جواد احسان» انجام شود، خبر اینکه او کسالت جزئی پیدا کرده و باید مدتی استراحت کند، عجیب من را به نگرانی انداخت. نگران سلامتی او بودم و باز هم از جملات کلیشهای -شاید اینبار آخرین بار باشد و چرا در برنامهریزی کارها کمی زودتر عمل نکردم- خطاب به خودم گذشتم چرا که همه این موارد شامل خود من هم میشود و از فردای خود کاملاً بیخبرم، به همین خاطر منتظر خبر ماندم تا به دیدارش بروم.
*نهم آبان ماه ۱۴۰۲ ساعت ۱۳، تبریز، «گولستان باغی»، الکترو ژنراتور احسان
درب مغازه را که باز کردم، پشت میز با کت شلواری نوک مدادی، پلیوری مشکی با راههای قرمز، موهای سفید مرتب و عینکی با فریم مستطیلی شکل نشسته بود و با نگاهی که چند لحظه تیز شد تا فرد تازه وارد را بشناسد، نگاهم کرد و سلام دادم.
طی روزهای گذشته این تاریخ، با نوه جواد آقا در ارتباط بودم تا اطلاعات اولیه را از او بگیرم، در صدمین سال زندگی او هستیم و او سال ۱۹۲۳ میلادی یعنی ۱۳۰۲ هجری شمسی در شهر تفلیس کشور گرجستان به دنیا آمده و در سال ۱۳۱۹ به دستور رضاشاه با سایر مهاجران ساکن گرجستان به ایران و تبریز زادگاه پدر و مادرش بازگشته است.
بعد از احوال پرسی با دختر جواد آقا و آقای روزبه عقل آرا نوه دختری او و دوست وکیلی که سبب آشنایی تیم نصرنیوز با خانواده آقای احسان بود، صحبت با «جواد آقا احسان» آغاز شد.
مغازه او به قدری جذاب بود که گوشه گوشه آن نگاه و نظر را به خود جلب میکرد. باید تمرکزم را یکجا جمع میکردم و در حالی که صندلی را در کنار میز کارش قرار داده بودم، مطالبی از این دست که دو خواهر و دو برادر داشته، برادرش اکبر در استالینگراد روسیه طی جنگ جهانی دوم فوت شده و دیگر برادر او عبدالله خیاط قابلی است که در جمعآوری کتابهای تئاتر قدیمی و نمایش نامهها کمک شایانی به تئاتر تبریز کرده؛ به زبانهای روسی، گرجی، آذربایجانی، آلمانی و ارمنی مسلط است، در سال ۱۳۱۹ زمانی که ۱۷ ساله بوده به دستور رضا شاه و استالین به همراه مهاجران از تفلیس سوار قطار شده با خانواده و وسایل منزل به ایران و تبریز بازگشته و در محله «ورجی باشی» به علت اینکه مادر در آن محله سهم داشته ساکن شدند و کار خود را از سیم کشی خانگی شروع کرده است؛ درذهنم مرور میکردم.
*چه کارها! چه معنا دارد با یک دکمه چراغ روشن شود
گفت و گو را با این جمله شروع کردم که: آقای احسان برگردیم به سال ۱۳۱۹ نوجوانی که به تازگی به ایران آمده و با سرزمین مادری آشنا شده بود، اولین کاری که بعد از مستقر شدن در تبریز شروع کرد چه بود؟
با لحنی جدی گفت: آن روزها رضاشاه گفت ایرانیها برگردند به ایران، من هم حرفه سیم کشی را زمانی که گرجستان بودم آموزش دیده بودم، به محض اینکه آمدم تبریز کارم را در این حیطه شروع کردم، چند نفر از بازاریهای تبریز میخواستند که به خانههایشان برقرسانی شود، اما همسایههایشان میگفتند چه معنا دارد یک دکمه را بزنی و چراغی روشن شود، گناه است! از این کارها دوری کنید. هنوز مردم با صنعت برق به طور کامل آشنا نبودند، اما من می دانستم که همان همسایههای معترض هم دوست داشتند که خانهشان با برق روشن شود و دیگر مجبور به روشن کردن آن با چراغهای پی سوز نباشند. اولین سیم کشیهای خانهها را در تبریز من شروع کردم، واکنشها عجیب بود اما بالاخره انجام شد.
*راه اندازی اولین ژنراتورهای برق تبریز
وقتی صحبت از ژنراتورهای برقی شد که به دست آقای احسان نصب یا تعمیر شده بودند، پرسیدم: پس دومین حیطهای که در آن فعالیت داشتید رگلاژ و نصب ژنراتورهای برق در صنایع تبریز و ایران بود درست هست؟
با همان جدیتی که داشت گفت: معلومه که کار من بود، به خاطر اینکه به غیر از من کسی نبود که سر از کار ژنراتورها دربیاورد، ژنراتور کبریتسازی توکلی، کارخانه ریسندگی کلکته چی، چرمسازی خسروی، تراکتورسازی، ماشینسازی، رادار، فرودگاه تبریز، راه آهن تبریز، رصدخانه مراغه، کارخانجات آیدین و داداش برادر، ماسه شوییها و مرغداریهای تبریز و خیلی از کارخانجات و بخش اورژانس بیمارستانهای تبریز و کشور کار من هستند.
برای انجام همه این کارها من به آلمان رفته و دورههای تخصصی بسیاری دیدهام، از شرکت زیمنس بازدید کردم با آقای زیمنس و حتی کارخانه بنز دیدار کردم و هر آنچه که آموختم را به ایران آوردم.
*ایش گورن چوخدی، ایش بیلن آزدی...
در ادامه صحبتهایمان سؤالی که برای خودم نیز بسیار مهم بود و شاید از درون دنبال جوابش بودم اینطور مطرح کردم که اگر نگاهی به 100 سال گذشته داشته باشید، چه تفاوتی بین آدمهای امروز و دیروز میبینید؟ خصوصاً افرادی که در حیطههای تخصصی مانند تخصص شما یا هر تخصص دیگری فعالیت میکنند؟
با جمله جالبی صحبتهایش را ادامه داد، اینکه «ایش گورن چوخدی، ایش بیلن آزدی...» یعنیکننده کار زیاد هست، اما کاردان کم هست. من صدها شاگرد داشتم که تک به تک کارهایشان را پیگیر بودم تا زمانی که کسب و کار خودشان را راه بیاندازند و به درآمد برسند، حتی بیمه آنها را هم خودم پرداخت میکردم تا دغدغهای جز یاد گرفتن و به ثمر رساند کار نداشته باشند. اما این روزها زیاد به کاردانی اهمیت داده نمیشود.
جواد آقا با خنده و طبعی شوخ ادامه داد: من مثلاً مهندس محسوب میشوم، اما به اندازه امروزیها ادعایی ندارم، مهم این هست که کار بلد باشی وگرنه مدرک را که همه میگیرند.
*از نورپردازی خانه فرح دیبا تا بازدید راه آهن تبریز به همراه هویدا
روزبه عقل آرا نوه دختری آقا جواد احسان که در طی مصاحبه و تصویربرداری به من خیلی کمک میکرد، در ادامه صحبتهای ما برای یادآوری و همراهی پدربزرگ خود، از او درخواست کرد تا ماجرای نورپردازی خانه پدری فرح دیبا که در ششگلان تبریز بود و بازدید از راه آهن تبریز به همراه هویدا را تعریف کند.
آقا جواد گفت: اینها را میتوانی بنویسی؟
*گفتم حتماً، همهشان را تعریف کنید، افراد را که از تاریخ نمیشود حذف کرد.
لبخند زد و با آن دستان کشیده خود که رگهای برجسته دستانش هم به آنها جذبه بیشتری داده بود، اشاره کرد به پشت که منظور سمت شرق تبریز بود و گفت: خانه پدری فرح دیبا ششگلان بود، روزی که داشتم خانه آنها را سیم کشی میکردم، مادر فرح گفت که آیا حیاط را هم میتوان با چراغها نورپردازی کرد؟ گفتم چرا نشود، وسط حیاط حوض بزرگی داشتند، از آنها خواستم تا یک نفر بنا من را همراهی کند، کنارههای حوض را چند طبقه کوتاه کردم و در آنجا چراغهای رنگی نصب کردم، اولین بار بود که یک حیاط خانه با چراغهای رنگی نورپردازی میشد و قابلیت چشمک زدن و تغییر رنگ داشت.
همین طور که داشت تعریف میکرد، یک دفعه موضوع را به سمت راه آهن برد، گفت وقتی ژنراتور راه آهن تبریز راهاندازی کردم هویدا تبریز بود به من گفتند که با او همراهی کن و بخشهای مختلف را به او نشان بده و من هم همین کار را کردم که باز او هم در حیرت کارهای من بود. هرکاری که من انجام دادم کارهایی بود که خواستم و انجام شد، به نظر خود همه چیز قابل اجراست اگر بخواهم.
*این بار راه اندازی موتور رادار تبریز
درحال ورق زدن دفتری بودیم که در مورد موتورها و ژنراتورهایی که تعمیر کرده با جزئیات به زبان روسی نوشته بود. به دو موتور رسیدیم که مربوط به رادار تبریز بود، خندید گفت: یک سرهنگی آن زمان مسئول رادار تبریز بود. دور موتور آلمانی در رادار داشتند که مربوط به کنترل هواپیماها، نشانهگیری و سایر کارهای دفاعی و از کار افتاده بود. دنبال من آمدند و آنجا بردند، این سرهنگ از بالا به پایین من را نگاه و دهنش را کمی کج کرد و گفت: تو میخواهی اینها را تعمیر کنی؟
از شیطنت نگاه جواد آقا فهمیدم که درس درست و حسابی به سرهنگ داده، خندیدم و خندید و گفت: به سرهنگ نگاهی کردم و در فکرم گفتم «اشکال نداره کجی دهنت را هم مثل این موتورها درست میکنم...!» و باز هم آرام خندید.
ادامه داد: وقتی به دستگاه نگاه کردم دیدم بخشهای دیگر کار میکند، اما بخش اصلی که باید برقرسانی به آن درست انجام شده باشد، از کار افتاده، برگشتم به سربازی که من را آورده بود گفتم به همین سرهنگتان بگو به اندازه یک بند انگشت سمباده دارد به من بدهد؟
باز سرهنگ دهانش را کمی کج کرد و با بیمیلی گفت سمباده میخواهد چه کار؟ گفتم بدهید به من کاری نداشته باشید، تا آمدم سمباده را در قسمت انتقال برق قرار بدهم برگشت گفت چی کار کی کنی دستت را برق میگیرد، نگاهش کردم گفتم بفرما کار کرد. حل شد یا نه؟
انگار که دوباره آن لحظه را تجربه کرده باشد، چشمانش برقی از موفقیت زد و گفت: بعد از آن بود که سرهنگ عجیب به من علاقهمند شد و تمامی موتورهایی که کار نمیکرد را می فرستاد همین مغازه تا من همهشان را بررسی و تعمیر کنم.
***
از دیدارمان یک ساعتی میگذشت و اگر بگویم گذر زمان به معنای واقعی در این مغازه قابل درک نبود، بیراه نگفتم. بعد از اتمام صحبتهایش یکی یکی دستگاههای برقیای که خودش ساخته بود نشانم داد، حتی کتابهای قدیمی که ورقهایش در حال پوسیدن بودند و او زمانی برای آموختن زبان آلمانی از آنها استفاده میکرده، همه و همه نشانهای از علاقه و انگیزه درون او بود.
در آخر از او پرسیدم جواد آقا پیشه کار صنعت برق تبریز، برنامه روزهای پیش رؤیتان چیست؟
دستان کشیدهاش را به علامت بس است بالا برد و گفت: بیش از ۸۰ سال کار کردم، بس است، بعد از این گشتن و لذت بردن از زندگی، همین!
جواد آقا احسان عمر پربرکتتان روشنی بخش زندگیها بود، قلبتان همیشه روشن و وجودتان پایدار باد.
گفت و گو از نویده رئوف فرد
انتهای پیام/